ییبو و ژان مقابل یه ساختمون قدیمی ایستادن. باتوجه به چمنهای بلند شده جلوی حیاط مشخص بود خیلی وقته که این ساختمون به حال خودش رها شده، با این حال هنوز هم مسیر سنگی قابل دیدن بود. اونها داخل ساختمون متروکه قدم زدن و مقابل واحد 25 متوقف شدن. شواهد نشون میداد که قفلش کاملا زنگ زده و رنگ در رفته بود که این یعنی مدت زمان طولانیای بود که کسی وارد خونه نشده.
ییبو در رو باز کرد و صدای زنگ زدگی لولای در، سکوت ساختمون متروکه رو شکست. وقتی در کامل باز شد گرد و غبار به استقبالشون اومد و هر دو برای وارد نشدن غبار تو بینیشون جلوی دهنشون رو گرفتن. آلفا نگاهی به مرد بزرگتر انداخت تا از حالش مطمئن بشه"خوبی؟"
مرد همونطور که ییبو رو تا داخل خونه همراهی میکرد سرش رو تکون داد و همزمان با دستش رو تو هوا حرکت داد تا گرد و غبار رو کنار بزنه.
ییبو جلو راه میرفت و ژان دنبالش میکرد. نگاه کردن به اطراف حس نوستالژیک بهش میداد؛ خاطرات پدر و مادرش که باهم از شامشون پشت میز ناهارخوری لذت میبردن، خودش که تو مدت زمان کوتاه استراحتی که بین درسهاش داشت تلویزیون نگاه میکرد و مامانش با میوههای تازه ازش پذیرایی میکرد و یا اوقاتی که منتظر میموند تا پدرش به خونه بیاد.
ژان متوجه لبخند پر از غم و اندوه روی صورت ییبو شد، میخواست حالش رو بهتره کنه، پس دستش رو گرفت. آلفا توجهش رو به امگا داد با نگرانی بهش خیره شد"خوبی؟"
ژان سری تکون داد و لبخند کمرنگی زد"من باید ازت بپرسم، خوبی؟"
ییبو لبخند آرومی زد "خوبم، همین الان چیزی یادم افتاد" و به دستش چنگ زد و همراه خودش کشید. ژان به پشتش خیره شد تا اینکه مقابل یه در ایستادن، دستگیره در جوری خم شده بود که انگار به زور باز شده. دستگیره در رو پیچوند و با باز شدن در هر دو نگاهی به اتاق انداختن که میزی پر از کتاب و اسناد داخلش بود.
هر دو داخل شدن و به کتابها واسناد خاکی نگاه کردن، یکی رو برداشتن و قبل از باز کردنش خاکش رو گرفتن. ژان گفت"خیلی زیاده" و ییبو در جواب فقط سری تکون داد. توجهش به پوشهای که اسم قبیله خونآشامها روش بود خیره شد. اونها رو برداشت و ورق زد و خوند. شامل هزاران هزار یافتههای آماری، اعداد و نمودارهای میلهای میشد و در آخر به نامهی ماموریت رسید. نگاهش به اسمی که پایین صفحه و سمت راست نوشته شده بود افتاد. زمزمه کرد"وزیر ژائو شوان" توجه امگا به این اسم جلب شد.
ژان برگشت "اون چیه؟"و از روی شونهی آلفا نگاهی به برگه انداخت"ژائو شوان؟" و بعد سمت کوه اسنادی که ییبو پرونده رو از اونجا برداشته بود نگاهی انداخت. یکی رو برداشت و کنار ییبو ایستاد.
مرد به پوشهی توی دست ژان نگاه کرد و وقتی متوجه چیزی شد بلافاصله متوقفش کرد. با ابروهایی تو هم گفت"صبر کن" و سندی که تو دستش بود رو بست. با نگاه کردن به جلد دو پوشه میشد متفاوت بودنشون رو متوجه شد. زمزمه کرد"این علامت..."و بلافاصله توجه ژان به چیزی که گفت جلب شد. ابروهاش تو هم رفت، دیدن علامت قبلیه گرگینهها روی سندی که یه خون آشام مالکش بود اصلا چیز خوبی نبود. پوشه رو از دست ژان کشید و به صفحه آخر رفت. چشمهاش با دیدن اسمی که تو سند بود گرد شد "ژائو شوان" هر دو به هم نگاه کردن "این مرد مشنی رئیس جمهوره، اسمش تو اسناد متعلق به خونآشامها چیکار میکنه؟"
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...