ییبو سری تکون داد و با صداقت گفت"حتما خانم"
گونههای شیائو ژان قرمز شد. سرش رو پایین انداخت تا سرخی صورتش رو پنهان کنه، خیلی خجالت میکشید. خب، قلبش داشت سینهاش رو میشکافت و اگه دست از بال بال زدن برنمیداشت از سینهاش بیرون میپرید.
"اهم" گلوش رو صاف کرد و باعث شد توجهشون بهش جلب بشه و موضوع رو عوض کرد"درباره.... آم نقشه؟"
"اوه درسته" مادرش دست ییبو رو ول کرد"دوباره مشکلی پیش اومده" مکثی کرد"فکر کنم ژان بخشی از داستان رو بهت گفته؟ درمورد این که کی پشت همه اینهاست، چیزی شبیه به این؟"
ییبو سری تکون داد، ژان یه توضیح مختصر بهش داده بود اما هنوز نمیتوست بعضی چیزها رو متوجه بشه. چرا بهش نیاز داشتن؟چرا اون؟
زن نگفت"برای این که همه چیز رو بفهمی، اینجا...." و یه دفترچه قرمز بهش داد.
ییبو با گیجی بهش نگاه کرد اما در نهایت دفتر رو ازش گرفت و زمزمه کرد"یه دفترچه؟" دفتر رو تو دستش چرخوند و سعی کرد به یاد بیاره کجا اون رو دیده. حس آشنایی بهش میداد، درواقع یه حس نوستالژیک.
جواب داد"آره، دفترچه خاطرات پدرت" قلبش مچاله شد و با صدای لرزونی زمزمه کرد"بابا؟"
با صدای لرزونش پرسید"چـ... چطور پدرم رو میشناسید؟" توده سنگینی روی سینهاش بود، درد، حسرت و عصبانیتی که درونش بود و نمیتونست بروز بده و همه احساساتش در قالب یه اشک بیرون ریخت.
شیائو ژان متوجه حال بد آلفا شد، دستش رو محکم گرفت و باعث شد ییبو بهش نگاه کنه."اشکال نداره، من اینجام" این جملهای بود که با لبخند اطمینان بخش و نگاهش داشت میگفت. قلب سنگین ییبو سبک شد، حداقل یکم آروم شده بود. بعد نگاهش به دفترچهای که بهش داده بودن چرخید.
والدین شیائو ژان به هم دیگه نگاه کردن، شجاعتشون رو جمع کردن تا حقیقت رو به ییبو بگن، به این امید که تحقیرشون نکنه و با آزار دادن پسرشون تلافیش رو سرشون در نیاره.
"میدونی شغل پدرت چی بود؟" مادرش شروع کرد و توجه یییبو به خودش جلب کرد. پسر سری تکون داد"بله، مادرم و پدرم دانشمند بودن"
"درسته و میدونی دلیل جابهجایی هاتون چی بود؟"
ییبو بار دیگه سرش رو تکون داد"چون گرگینهها دنبالمون بودن"
اعتراف کرد"و اونها ما بودیم..." با نگاه گیج ییبو ادامه داد"به ما دستور داده شده بود که چند خون آشام رو بکشیم، اونها اطلاعات رو بهمون دادن، اما دلیل کشتنشون رو نه. اما ما نمیتونستیم بالادستیامون رو سین جیم کنیم یا حتی باهاشون مخالفت کنیم، بالاخره کار ما کشتن بود. از طرفی نمیتونستیم جون ژان رو به خطر بندازیم، برای همین تصمیم گرفتیم به دستوراتشون عمل کنیم" صداش تقریبا شکسته شد.
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...