قسمت نوزدهم: دفترچه خاطرات

373 134 2
                                    


ییبو سری تکون داد و با صداقت گفت"حتما خانم"

گونه­های شیائو ژان قرمز شد. سرش رو پایین انداخت تا سرخی صورتش رو پنهان کنه، خیلی خجالت می­کشید. خب، قلبش داشت سینه­اش رو می­شکافت و اگه دست از بال بال زدن برنمی­داشت از سینه­اش بیرون می­پرید.

"اهم" گلوش رو صاف کرد و باعث شد توجه­شون بهش جلب بشه و موضوع رو عوض کرد"درباره.... آم نقشه؟"

"اوه درسته" مادرش دست ییبو رو ول کرد"دوباره مشکلی پیش اومده" مکثی کرد"فکر کنم ژان بخشی از داستان رو بهت گفته؟ درمورد این که کی پشت همه این­هاست، چیزی شبیه به این؟"

ییبو سری تکون داد، ژان یه توضیح مختصر بهش داده بود اما هنوز نمی­توست بعضی چیزها رو متوجه بشه. چرا بهش نیاز داشتن؟چرا اون؟

زن نگفت"برای این که همه چیز رو بفهمی، اینجا...." و یه دفترچه قرمز بهش داد.

ییبو با گیجی بهش نگاه کرد اما در نهایت دفتر رو ازش گرفت و زمزمه کرد"یه دفترچه؟" دفتر رو تو دستش چرخوند و سعی کرد به یاد بیاره کجا اون رو دیده. حس آشنایی بهش می‌داد، درواقع یه حس نوستالژیک.

جواب داد"آره، دفترچه خاطرات پدرت" قلبش مچاله شد و با صدای لرزونی زمزمه کرد"بابا؟"

با صدای لرزونش پرسید"چـ... چطور پدرم رو می­شناسید؟" توده سنگینی روی سینه­اش بود، درد، حسرت و عصبانیتی که درونش بود و نمی­تونست بروز بده و همه احساساتش در قالب یه اشک بیرون ریخت.

شیائو ژان متوجه حال بد آلفا شد، دستش رو محکم گرفت و باعث شد ییبو بهش نگاه کنه."اشکال نداره، من اینجام" این جمله‌ای بود که با لبخند اطمینان بخش و نگاهش داشت می­گفت. قلب سنگین ییبو سبک شد، حداقل یکم آروم شده بود. بعد نگاهش به دفترچه­ای که بهش داده بودن چرخید.

والدین شیائو ژان به هم دیگه نگاه کردن، شجاعتشون رو جمع کردن تا حقیقت رو به ییبو بگن، به این امید که تحقیرشون نکنه و با آزار دادن پسرشون تلافیش رو سرشون در نیاره.

"می­دونی شغل پدرت چی بود؟" مادرش شروع کرد و توجه یییبو به خودش جلب کرد. پسر سری تکون داد"بله، مادرم و پدرم دانشمند بودن"

"درسته و می­دونی دلیل جابه­جایی هاتون چی بود؟"

ییبو بار دیگه سرش رو تکون داد"چون گرگینه­ها دنبالمون بودن"

اعتراف کرد"و اونها ما بودیم..." با نگاه گیج ییبو ادامه داد"به ما دستور داده شده بود که چند خون آشام رو بکشیم، اونها اطلاعات رو بهمون دادن، اما دلیل کشتنشون رو نه. اما ما نمی­تونستیم بالادستیامون رو سین جیم کنیم یا حتی باهاشون مخالفت کنیم، بالاخره کار ما کشتن بود. از طرفی نمی­تونستیم جون ژان رو به خطر بندازیم، برای همین تصمیم گرفتیم به دستوراتشون عمل کنیم" صداش تقریبا شکسته شد.

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now