وقتی دو پرنده عاشق از اتاق بیرون رفتن، ژان گفت"هایکوان واقعا از بهترین دوستم خوشش اومده"
ییبو نگاهی بهش انداخت و نیشخندی زد"آره، و به نظر میاد که ژوچنگ هم ازش بدش نمیاد، فقط یه کم خجالیته"
ژان به حرفهای جفتش خندید"زبون همیشه تیزش یهویی جلوی هایکوان میگیره، این چیزی نیست که هر روز بشه دید" ژوچنگ زبون تلخی داشت و گاهی اوقات هم حق میگفت برای همین دیدن لکنت یهویی دوستش متعجبش کرده بود.
ییبو با خنده بلند ژان گفت"و راستشو بخوایی اونا همین چند روز پیش همو دیدن و حالا هم رفتن غذا بخورن"
ژان با کنایه گفت"ما قبلا همو دیدیم و انجامش دادیم" ادامه داد" بد نیست بدونی اولین بارم بود" و باعث سرخ شدن آلفا شد. خب، به این افتخار میکرد که اولینش بود.
ییبو با خجالت و گونههای سرخ شدش گفت"این... اولین بار منم بود..."
ژان خندید"میدونم. در مقایسه با من خیلی آماتور بودی"
ییبو از گوشه چشم بهش نگاه کرد"آره، هرچی، اصلا تو خوبی" نیشخندی زد و شکستش رو از جفت مغرورش پذیرفت.
امگا با بازیگوشی پوزخندی زد"تو میخوایی بهت مشق شب بدم تا تکنیکهای قدرتمندمو یاد بگیری؟"
ییبو با این فکر اخمی کرد، لعنت نه، میدونست که چقدر حس خوبی به امگاش میده اما باورش نمیشد که بخواد خودش این کار رو انجام بده، به علاوه امگاها روان کننده طبیعی خودشون رو دارن که کاملا با اونها متفاوت بود. سرش رو تکون داد"اوه.. باید ردش کنم"
ژان بلند به واکنش آلفا خندید، چشمهاش رو بست و دستش رو به شکمش گرفت"من فقط داشتم شوخی میکردم!"
آلفا پوزخندی زد"هرچقدر میخوایی بخند، بهتره برای بعد زایمان آماده بشی" با افتخار گفت"مطمئنم وقتی بغلت کنم ازم بیشتر میخوایی" که یعنی قرار بود امگا رو یه لقمه کنه، آره لعنت، ای کاش از اول شروع نمیکرد، نباید تحریکش میکرد. با تمسخر گفت"یا میدونی؟ شاید باید از دکتر بپرسم که سکس موقع بارداری خطرناکه یا نه، بعضیا میگن سکس تو دوران بارداری حس خوبی داره"
میخواست بلند بشه که ژان دستش رو دور پیرهنش مشت کرد و با لبهایی آویزون گفت"میدونی... من فقط شوخی کردم باشه؟ منظورم اینه من عاشق سکس باهاتم، اما.. بچه میبینه" با خجالت گفت و صورتش رو پشت پتو قایم کرد.
حالا نوبت ییبو بود که بخنده"شوخی کردم! البته بچمون نباید چیزای بد ببینه، اما بهتره خودتو واسه بعدش آماده کنی چون قراره کلی بهت عشق بدم" قلبش برای ثانیهای از کار افتاد، این هیجان بود که داشت حسش میکرد؟
***
ژوچنگ به محض ورود به مقر ژان داد زد"خاله؟عمو؟" هایکوان کت ژوچنگ رو پوشیده بود تا رایحهاش رو بپوشونه.
دو بزرگتر با شنیدن صدای باز شدن در از اتاقشون بیرون اومدن"اوه، برگشتی، چنگ..." با دیدن مهمون ناآشنایی همراه ژوچنگ با تعجب مکث کردن.
امگا به جایی که زن و شوهر ایستاده بودن نگاه کرد، و وقتی فهمید بهشون نگفته یه مهمون داره تکونی خورد"اوه ایشون هایکوانه" معرفیش کرد"رهبر جدید قبیله خونآشامها"
هایکوان موقع معرفیش لبخندی زد و به زوج مقابلش تعظیم کرد"از آشنایی باهاتون خوشحالم، خانم و آقا"
زن و شوهر با لبخند نزدیک شدن و دستشون رو دراز کردن و مادر ژان با تعارف گفت"چه مرد جوون خوشتیپی" سرش رو سمت ژوچنگ چرخوند" دوست پسر توئه؟" که با این حرف گونههای امگا سرخ شد.
هایکوان به حرف بزرگتر خندید. همونطور که دستش رو گرفته بود و تکون میداد با جسارت جواب داد"به زودی اگه بهم اجازه بده"
ژوچنگ با حرفش بیشتر سرخ شد، سرش رو پایین انداخت تا صورتش رو پنهان کنه. خندید"اوه... مطمئنم که میشه"
پدر ژان ناگهانی پرسید"به هرحال ما پدر و مادر ژانیم. شما باید دوست ییبو باشید، درست میگم؟"
آلفا سری تکون داد"بله، در واقع ییبو حکم برادرم رو داره"
مادر ژان پرسید"اوه عالیه، بگذریم چیزی خوردی؟" هایکوان با لبخند سری تکون داد"بعد از اینکه رفتیم دیدن ییبو و ژان تو بیمارستان با ژوچنگ غذا خوردم"
زن قهقهه زد"هوم، چه بد. میتونستم برای هر دوتون شام درست کنم. خب دفعه بعد که اومدین اصلا قبل اومدن به اینجا چیزی نخورید، باشه؟"
هایکوان سری تکون داد"بله خانوم"
ضربهای به شونهاش زد و اعتراض کرد"خاله صدا کنم!"
هایکوان با خنده زمزمه کرد"چشم خاله"
"خــــــــــــب... اینجایین که شبو باهم بگذرونین؟"اذیتشون کرد و ابروش رو حرکت داد.
هایکوان خواست جواب بده که یهو ژوچنگ ازشون دور شد. با قرمزی رو لپهاش و کمی خجالت زده جواب داد"برای تحقیق اومده اینجا خاله!"
زن قهقهه زد و بازوی شوهرش رو گرفت"اوه.. که اینطور؟ پس ما تنهاتون میذاریم. اگه گشنتون شد تو یخچال خوراکی هست، اتاقها هم هیچکس نیست!" و شوهرش رو از مقر بیرون کشید تا مزاحم اون دو نفر نشن.
اعتراض کرد"خـ...خاله کجا میری؟" اعتراضش جوابی نداشت چون اون دو نفر از اونجا بیرون رفته بودن و تنهاشون گذاشته بودن. آهی از سر ناامیدی کشید، حالا با آلفا تنها بود که باعث میشد حال بلاتکلیفی داشته باشه.
هایکوان نیشخندی بهش زد"شاید میخوان خوش بگذرونن،تنهاشون بذار" نگاهی به امگا انداخت "زیاد نگران نباش، من گازت نمیگیرم" و زیر لب زمزمه کرد"... مگه این که...." که امگا نتونست متوجهش بشه.
ژوچنگ قبل از اینکه جو معذب کننده بشه موضوع رو عوض کرد "خب... با بحث شروع کنیم؟"
هایکوان لبخندی زد"آره" و چشمهاش امگای متلاطمی که داشت برای جمع کردن اسناد مورد نیازشون بحثشون اینو و اونور میرفت دنبال کرد.
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...