"مامان من خونهام!" ییبو به محض ورود به خونه مادرش رو صدا زد، همونطور که راه میرفت کلاه و کتش رو درآورد. اما وقتی احساس کرد خونه به طرز وحشتناکی ساکته ابروهاش تو هم رفت. زمزمه کرد"حتما باید خواب باشه"
آهی از روی آسودگی کشید، اتفاقی که چند ساعت پیش افتاده بود ناخوشایند بود. از خودش ناامید شده بود، برای بار دوم شکست خورده بود. با استیصال نالید و از خودش پرسید که چرا شکست خورده، حتی وقتی که قربانیش درست مقابلش بود. این که طرفش قویه دلیلش بود؟ یا به خاطر تماس پوستیشون؟ تو همچین لحظهای هیچ شناختی از خودش نداشت. دندون¬هاش رو به هم فشرد و دست¬هاش رو روی میز کوبید، نمی¬دونست چرا و این باعث عصبانیت و ناامیدیش شده بود.
اما آهی طولانی کشید، باید آروم میشد وگرنه ممکن بود مادرش رو بیدار کنه. قبل از بلند شدن نفس عمیقی کشید و سمت اتاقش رفت. اما وقتی جلوی اتاقش بود صدای هق هقی از اتاق مادرش شنید. ابروهاش تو هم رفت، چشمش به در اتاقش که کمی باز بود افتاد.
بلافاصله در رو باز کرد و چشم¬هاش گشاد شد. مادرش از درد روی زمین گریه میکرد و دهنش با پارچه¬ای بسته شده بود، اشک از چشم¬هاش جاری شده بود و زمین رو مرطوب میکرد، دست¬هاش بسته بود و مانع حرکتش میشد.
"مامان!" به سمتش دوید و بلافاصله طناب رو باز کرد و پارچه رو از دهنش درآورد. زن رو روی پاهاش قرار داد"مامان چیزی نشده، الان اینجام" و تو بغلش تکونش داد.
زن محکم به پیراهنش چنگ زد، بدنش میلرزید و وقتی آغوش پسرش رو احساس کرد هق هقش اوج گرفت. با دست¬هاش کمرش رو نوازش کرد و سعی کرد آرومش کنه"هیس مامان، من اینجام"
مادرش با صدایی لرزون گفت"... فکر کردم... دارم میمیرم..."
"چی شده بهم بگو" و موهای زن رو نوازش کرد. دلش میخواست کسی رو که همچین بلایی سر مادرش آورده خفه کنه.
مادرش با لکنت گفت"گـ... گرگینه..." و ییبو رو محکم¬تر گرفت.
فریاد زد"چی؟" خونش به جوش اومد و دست¬هاش رو مشت کرد"گرگینه¬های لعنتی!"، کینه¬ی ییبو به گرگینهها بیشتر شده بود.
اما عصبانیتش رو کنار گذاشت، مادرش بهش نیاز داشت تا آرومش کنه. این اتفاق ، حادثه دوازده سال پیش و کشته شدن پدرش که هنوز تو خاطراتش موندگار شده بود رو برای مادرش تداعی کرده بود، این زن هنوز منتظر همسری بود که هرگز برنمی-گشت.
"بیا بشین اینجا مامان، میرم برات آب بیارم" و مجبورش کرد روی تخت بشینه و رفت تا براش آب بیاره. وقتی برگشت کنارش قرار گرفت و بعد از نوازش کمرش وادارش کرد کمی آب بنوشه. کمی آروم شده بود اما اشک از چشم¬هاش میریخت. ییبو همونطور که منتظر حرف زدنش بود به آرومی گفت"بهم بگو مامان"
با صدای لرزونش گفت"یکی داخل شد، لباسش شبیه کسایی بود که پدرت رو کشتن" گریه¬اش دوباره بلند شد"میتونم خیلی خوب به خاطر بیارم، خیلی واضح"
ییبو دستمال کاغذی رو از روی میز کنار تخت برداشت"بهم بگو باهات چیکار کردن"، از عصبانیت داشت خونش به جوش میومد.
"من رو بستن و دهنمم پوشوندن...و ...و..." دست¬هاش میلرزید و بی¬قرار بود. باید از چیزی که تجربه کرده بود آسیب زیادی دیده باشه.
ییبو میتونست ترس مادرش رو احساس کنه. دندون¬هاش رو از عصبانیت به هم فشرد و فکش منقبض شد. نمیتونست عذاب مادرش رو ببینه، این زن 12 سال عذاب کشیده بود و داشت آروم آروم خوب میشد، اما حالا دوباره به خاطر گرگینه¬ها به حالت اولش برگشته بود.
مادرش رو محکم بغل کرد"مامان میکشمشون" قولی که طی اون سال¬ها به مادرش داده بود رو تکرار کرد. زن همونطور که روی سینه¬ی پسرش گریه میکرد، گفت"میدونم پسرم، میدونم"
....
چند ساعت بعد از آروم شدن مادرش، ییبو برای گرفتن غذا به آشپزخونه رفت. همونطور که داشت غذا درست میکرد یاد ژان افتاد«یعنی اون پشت این ماجراست؟ میخواست باهام قرار بذاره که بتونه برای مامانم تله بذاره؟» این تنها دلیلی بود که میتونست بهش فکر کنه«اما چرا به مادرم آسیبی نزد؟» بار دیگه با گیجی فکر کرد«فقط برای ترسوندن من بود؟»
اما بلافاصله سرش رو تکون داد، هنوز هم خوشحال بود که به مادرش آسیبی وارد نشده بود، اما هرگز نظرش برای کشتن گرگینه¬هایی که پدرش رو کشته بودن تغییر نمیداد.
بازنگ خوردن تلفنش ذهنش منحرف شد. به اسم تماس گیرنده نگاه کرد«صحبت از شیطان شد زنگ زد» به تلفنش خیره شد. نباید جوابش رو میداد وگرنه ممکن بود عصبانیت نقشههاش رو خراب کنه.
از کی تا حالا آرامشش رو از دست میداد؟ این سوالی بود که ذهنش رو آزا میداد. وقتایی که تمرین میکرد هیچوقت آرامشش رو از دست نمیداد، حتی چند بار همکارانش سعی کردن عصبیش کنن اما صورتش بدون حس باقی میموند. اما از روزی که با اون مرد آشنا شده بود، ناگهان احساس متفاوتی به وجود اومده بود اما حاضر نبود اعتراف کنه.
گذاشت اونقدر تلفن زنگ بخوره تا این که خاموش شد. بعد پیامی براش ارسال شد"هر موقع که بگی بیا هم رو ببینیم، اما بهتره که در اسراع وقت باشه"
دندون¬هاش رو به هم فشار داد، امروز نمیتونست. باید خودش رو جمع و جور میکرد و نقشه میکشید چطور قبل از رویارویی باهاش کارش رو تموم کنه. این بار مصمم بود تا پیروز بشه، نمیخواست مرتکب اشتباهی بشه.
تو اون مدت به عصبانیت غلبه کرد چون موقع آشپزی عصبانیت چیز خوبی نبود. اما وسط غذا درست کردن خاطرهای به یادش افتاد. توله گرگی که تا وسط جنگل دنبال میکرد، زمانی که ماه بالای سرشون میدرخشید و توله گرگ به پسر بچه تبدیل میشد.
زمزمه کرد"بچه گرگ..." دست از خرد کردن مواد کشید. نمیدونست چرا هروقت که نفرتش از گرگینه¬ها شعله ور میشد اما ته دلش اون بچه استثنا بود، چون اون بچه تا به امروز اولین عشقش محسوب میشد، هنوز که هنوزه آرزوی دیدنش رو داشت، فرصتی که 12 سال پیش از دست داده بود.
زمزمه کرد"کی میتونم ببینمش؟" اما بلافاصله رویای دست نیافتنیش رو کنار زد.
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...