قسمت چهل و چهارم: در آغوش گرفتن

258 85 1
                                    

اون روز یکی دیگه از روزهای عادی و همیشه شلوغ تو دفتر مرکزی ژان بود. کوهی از پرونده­ها تو دفتر ژوچنگ روی هم انباشته شده بود تا مرد روشون رو کار کنه چون ژان هنوز داشت استراحت می­کرد. خب همه از بارداریش می‌ترسیدن. اما خوشبختانه، استرس ژوچنگ برای کارش به خاطر هایکوان کمتر شده بود و حتی گاهی که مرد کارش رو تموم می­کرد تو حل پرونده­ها به ژوچنگ کمک می­داد.

درحالی‌که ژان تو اتاق، روی انبوهی از لباس­های ییبو نشسته بود و حتی یکیشون رو به تن کرده بود، داشت کارهای کوچیکی رو انجام می­داد اما به اندازه­ای سبک بود که بهش استرس نده. وقتی ییبو کنارش نبود، برای لحظه­ای نستش رو ترک نمی­کرد. اما وقتی ییبو پیشش بود، آلفا مقدار زیادی از فورمون‌هاش رو تو اتاق پخش می­کرد تا ژان احساس آرامش داشته باشه.

حالا ژان ماه اول باداریش بود و شکمش اونقدر متورم شده بود که نمی­تونست لباس‌های همیشگیش رو بپوشه. لباس خواب دکمه­دارش تا 5 دکمه اولش بسته می­شد و تا انتها باز بود و برآمدگی شکمش رو آشکار می­کرد. همیشه از زشت بودنش شاکی بود، اما خب چاره­ای نداشت، هروقت غر می‌زد ییبو مسخره­اش می­کرد و می­گفت دوست داره به جاش لباس حاملگی بپوشه. لباس­های حاملگی خیلی زشت­تر از لباس خوابش بودن و باعث می­شد دیگه غر نزنه. ییبو قربون صدقه­اش رفت و بعد از این که یه دور درباره لباس حاملگی و لباس خوابش اذیتش کرد، گفت"لاو، چی می­خوایی بخوری؟" این پنجمین بار تو هفته بود که امگا داشت درباره لباسش غر می­رد و فقط با متلک­های آلفاش، موضوع رو ادامه نمی­داد.

امگای پف کرده ابروهاش رو به شکل خوشگلی تو هم کرد و به مجموعه دیگه از اسنادی که براش فرستاده شده بود، چشم دوخت. با اینکه واقعا کار نمی­کرد اما عبوس بود.

"بیخیال عزیزم" دوباره تلاش کرد و فورمون عسلی که امگاش دوست داشت رو بیشتر پخش کرد.

امگا عاشق فورمون آلفاش، عاشق آرامشی که بهش می­داد و همینطور عاشق حضور و لوس کردن­هاش بود، هرچیزی که به جفتش ربط پیدا می‌کرد رو دوست داشت اما غرورش غالب بود.

ییبو پیش خودش سری تکون داد و اجازه داد لب­هاش به لبخند کوچیکی باز بشه. نوسانات خلقی، یکی دیگه از علائم حاملگی ژان بود که بهش عادت کرده بود. علی­رغم مقاومت ژان در برابر لوس کردنش، ییبو می­تونست بگه وقتایی که فورمون­هاش رو آزاد می­کنه ژان خوشش میاد، چون ناخودآگاه امگاش هم فورمون­هاش رو آزاد می­کرد و به رایحه دوست داشتنی آلفاش جواب می­داد. برای همین بار دیگه از این روش استفاده کرد تا حال و هوای امگا رو سرجا بیاره، این بار هم رایحه­اش رو قوی­تر آزاد کرد. همونطور که انتظارش رو داشت ژان به سرعت وا داد. اخم­هاش ناپدید شد و چشم­هاش با لذت نیمه باز شد و انگشت‌هاش دور کاغذ تو دستش شل شد. ییبو نیشخندی به تسلیم شدن جفتش زد. بهش نزدیک شد تا امگا رو بین پاهاش بنشونه و بعد دست­هاش رو دور کمرش حلقه کرد و روی برآمدگی شکمش گذاشت. آهی از سر رضایت از بین لب­های ژان بیرون پرید، انگار که بار بزرگی از روی دوشش برداشته شده باشه. آلفا به آروم کردن جفتش ادامه داد تا اینکه یهویی گوشیش زنگ خورد. هر دو به گوشی ییبو کنار تخت نگاه کردن. ییبو آهی کشید، درست زمانی که داشت از امگاش لذت می­برد کی جرات کرده بود مزاحمشون بشه. کنار گوش جفتش زمزمه کرد"باید بهش جواب بدم بیبی" امگا انگار نه انگار که تا چند ثانیه پیش عصبی بود، سرش رو تکون داد و پشتش رو به سینه­ی آلفاش تکیه داد. ییبو دستش رو سمت تلفنش دراز کرد و به تماس جواب داد و بعد نگاهی به امگا انداخت و بهش اشاره کرد تا برای مدتی ساکت باشه. جواب داد"مامان؟" امگا سرش رو تکون داد چون می­دونست چرا باید ساکت باشه.

مادرش از پشت تلفن گفت"اوه پسرم، چطوری؟" از لحنش می­تونست بفهمه داره لبخند میزنه.

پرسید"خوبم مامان، چه خبر؟ داروهاتو خوردی؟" و در جواب صدای خنده‌ی مادرش بلند شد.

"آروم باش پسرم. آره من دارومو خوردم. فقط می­خواستم زنگ بزنم حال پسرم رو بپرسم"

همونطور که موهای امگا رو نوازش می­کرد جواب داد"اوه، که اینطور؟من... حالم خوبه"

"فکرشو می­کردم، تو بهترین قاتل قبیلمونی!" صدای پرافتخار مادرش تنش رو به لرزه انداخت. اما حالا دیگه نبود. نتونست جوابی بهش بده، چی می‌گفت؟ اینکه دیگه به عنوان یه قاتل کار نمی­کنه؟که بعد از معاهده دست از این کار برداشته؟ نه، ممکن بود دیوونه بشه. وقتی به یه قاتل حرفه­ای تبدیل شده بود، مادرش بهش افتخار کرده بود، اما اگه می‌فهمید دیگه گرگ­هایی رو که به خاطر مرگ پدرش ازشون متنفر بود، نمی­کشه چی می­شد؟

صدای مادرش به واقعیت برش گروند"خب بگذریم، الان تو دفتر آقای لیو هستی؟یا داری کار میدانی می­کنی؟"

"ا...اوه" نفسش بند اومد و ژان از صدای ییبو متوجه شد چقدر عصبیه. لبخند محبت­آمیزی زد و دستش رو روی شونه­اش گذاشت و فشار داد، انگار داشت بهش می­گفت آروم باشه. ییبو با دیدن لبخند امگا بلافاصله آروم شد،بعد از مدتی گفت"دفترم مامان"

خندید"اوه باشه... پس تو هر کاری که امروز داری انجام میدی موفق باشی! دوستت دارم پسرم!"

قبل از قطع تلفن جواب داد"منم دوستت دارم مامان!"

ژان با خنده گفت"مامانت خیلی حالش بهتر به نظر می­رسه"

ییبو تلفنش رو کناری انداخت و دست­هاش رو سمت ژان برگردوند و به آرومی نوازشش کرد"فکر کنم یه دو سه هفته­ای هست؟" و بینیش رو به غده رایحه ژان که روش جای گزشش بود، مالید.

زمزمه کرد"خوب، خوبه. امیدوارم که حالش... بهتر بشه وقتی که میریم ببیـ... اوم" که ییبو دماغش رو رو تو گردنش فرو کرد و رایحه دوست داشتنیش رو استشمام کرد.

"آره، مطمئنم که میشه" و تو رایحه امگا غرق شد. برای لحظه­ای نگرانی درباره مادرش رو فراموش کرد. فقط به خودش اجازه داد تا تو رایحه امگاش غرق بشه و بهش معتاد بشه.

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now