پارت پنجاهم: پذیرش

316 94 6
                                    

یکم سپتامبر
"سلام مامان، اونجا اوضاعت چطوره؟خوب غذا میخوری؟ امیدوارم حالت خوب باشه و بهتر شده باشی. خوشحالم که داری پیشرفت می‌کنی، امیدوارم حالت زودتر خوب بشه تا نوهات زودتر ببینتت، البته نه فقط اون، ما هم می‌خواییم ببینیمت. مامان هم میخواد زودتر ببینتت و هیجان زده‌ست تا کارهای خواهرونه (این اسمیه که خودش گذاشته) باهات انجام بده. ژان هم میخواد درباره چیزای زیادی باهات حرف بزنه. اون‌ها واقعا میخوان تو رو ببینن. پس زود خوب شو، باشه؟ به هر حال، شان کم کم داره بزرگ میشه و فقط هشت ماهشه. خیلی میخنده. اولین کلم‌های که گفت«مامان» بود که هم سوپرایزم کرد و هم غمگین، اما میدونم به زودی منو «بابا» صدا میزنه و امیدوارم اون روز تو اینجا باشی و بتونی اولین بارش رو ببینی، مامان. امیدوارم تو هم بتونی با همه چی کنار بیایی. بگذریم، وقتی شان یک ساله بشه با هم ازدواج می‌کنیم. تا اون زمان امیدوارم خوب شده باشی تا بتونی پیشمون باشی. ما میخواییم اتحاد عشقمون رو با تو و دور هم جشن بگیریم. امیدوارم بتونی نفرتت رو رها کنی. بابا هرگز به دست اون‌ها کشته نشد، اون به خاطر همه خودش رو کشت. اون میدونست بین قبیله‌ها یه خبرایی هست، برای همین دست به کار شد و در نهایت اطلاعاتی رو که بدست آورده بود به والدین ژان داد تا اون‌ها بتونن باقیش رو حل کنن اما قدرت اون‌ها کافی نبود، برای همین ژان مسئولیتش رو به عهده گرفت. خنده داره که نزدیک بود همدیگه رو بکشیم اما هر بار که همدیگه رو میدیدیم ماجرا عوض می‌شد و بعد همدیگه رو مارک کردیم. من اصلا پشیمون نشدم، هر بار که زمان بیشتری پیش هم میگذروندیم، یاد گرفتم دوسش داشته باشم. حتما نیمه‌ی گمشده‌ی من بود، برای همین هردفعه سرنوشت مجبورمون می‌کرد به آغوش همدیگه برگردیم. میدونی مامان، تنفر من از گرگها ریشه تو همه اینها داشت، حالا خوشحالم که خانواده‌ی خودم رو دارم. اگه این اتفاق نمیفتاد، هیچوقت باهاش آشنا نمی‌شدم. ژان بهترین هدیه‌ای بود که بهم داده شده. یه مرد قوی، توانا و فهمیدست. هیچوقت ازم خرده نگرفته و همیشه احساساتیه. اون آماده استقبال از برگشتنته،  مادر. ژان زیباترین امگاییه که تو تمام عمرم دیدم و خوشحالم سرنوشت کاری کرد تا رو در روی هم قرار بگیریم.
با آرزوی سلامتی برای تو، مادر! خواهش می‌کنم زود خوب شو ما همیشه منتظرتیم. دوستت داریم❤
پسرت،ییبو"
با خوندن هشتمین نامه‌ای که پسرش براش فرستاده بود اشک از چشم‌هاش جاری شد و کاغذ رو خیس کرد. پسرش هیچوقت فراموش نکرد که بهش یادآوری کنه تا نفرتش رو رها کنه، که اتفاقی که برای پدرش افتاد چیزی بود که خود مرد میخواست و همه منتظر برگشتش بودن. گاهی اوقات نامه‌هایی از ژان و مادرش میگرفت، کلمات تشویق کننده، کلماتی که بهش یادآوری می‌کرد که اونها دوستش دارن، داستان‌های مختلف که هربار با دریافتشون احساساتی می‌شد. هیچوقت انتظار این استقبال رو نداشت؛ حتی اگه اشتباه کرده بود، حتی اگه سعی کرده بود ژان رو بکشه، حتی اگه بهشون شک داشت. بار دیگه اشک‌هایی که خشک نمی‌شد رو پاک کرد، بعد به عکس نوه‌اش که کنار نامه بود خیره شد. لبخند زد، لبخند نوه‌اش شبیه پسرش بود. لبخندش اون رو یاد پدر ییبو میانداخت. به امید اینکه حرف‌هاش شنیده بشه زیر لب زمزمه کرد"عزیزم، پسرمون بزرگ شده" درحالیکه دوباره اشک از چشم‌هاش سرازیر می‌شد، هق زد"کاش تو هم اینجا بودی و میدیدی" روی تختش افتاد و بی‌صدا گریه کرد. عکس عروسیش و عکس شان رو بغل گرفت. به آرومی نفرتی که سالها همراهش بود رو رها کرد.  آماده پذیرش بود، آماده بود تا دست پسرش رو بگیره، آماده بود تا بخشی از خانوادهای باشه که قلبا ازش استقبال می‌کردن. حالا دیگه آماده بود.
...
ده ماه گذشته بود و خیلی طول نمی‌کشید تا بدون بغضی که تو دلش بود با دنیای بیرون مقابله کنه. آماده رویارویی با اتفاقات زندگی با مثبت اندیشی و کنار اومدن حقیقت. آماده بود که گذشته رو رها کنه و بار دیگه به خانوادهای که منتظرش بود عشق بورزه.
...
هیچوقت دیر نیست. فرصت‌های دوباره و شروع‌های جدید همیشه در انتظار ما هستن، فقط به ما بستگی داره که ریسک کنیم یا نه. خب، ما هیچوقت نمی‌دونیم با چه چیزی رو به رو خواهیم شد مگه اینکه تلاش کنیم، مگه نه؟

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now