قسمت چهل و دوم: مامان

345 92 5
                                    

یه شب طولانی دیگه بود. ییبو از جفتش خداحافظی کرده بود و قول داده بود تا ناهار برگرده و مطمئن بشه جفتش غذا می­خورده و حتی به جاس، نیل و تین یادآوری کرد تا واسش غذا ببرن و مطمئن بشن که غذاها خورده میشه. شب وقتی ژان به خواب رفت از بغلش بیرون اومد و رفت تا یه سر به مادرش بزنه. اما زمان خواب مادرش هم بود.

با رسیدن به آپارتمان مستقیما به اتاق مادرش رفت تا چکش کنه. کار همیشگیش بود، به محض رسیدن به خونه مادرش که معمولا تو خواب عمیقی بود رو چک می­کرد، بعد به آشپزخونه می­رفت تا غذا و نوشیدنی براش درست کنه و بعد از درست کردن داروهاش، سهمیه‌ی خونش رو براش کنار می­ذاشت. اما امروز متفاوت بود، وقتی در رو باز کرد و با لبخند داخل اتاق شد مادرش رو بیدار دید که داشت به قاب عکس عروسیش نگاه می­کرد. ییبو با دیدن مادرش احساس کرد نرم شده و با عشق بهش نگاه کرد. با لبخند در رو بیشتر باز کرد که باعث شد مادرش سرش رو سمتش برگردونه. با نزدیک شدن به زن بهش سلام کرد"سلام مامان"

زن دست رو سمتش دراز کرد"سلام پسرم"، ییبو دستش رو گرفت و کف دستش رو به آرومی روی صورتش کشید و جلوتر رفت و شقیقه مادرش رو بوسید. زمزمه کرد"دوباره داری به بابا نگاه می­کنی"

زن سعی کرد موضوع رو عوض کنه"فکر کردم سرت شلوغ باشه؟" اما موفق نشد.

آهی کشید"مامان داری موضوع رو عوض می­کنی"

زن بار دیگه خندید، دستش رو شده بود. با غم و حسرتی تو صداش زمزمه کرد"فقط دلم برای بابات تنگ شده"

ییبو بهش نگاه کرد، کنارش نشست و بعد بازوش رو دور شونه­های مادرش حلقه کرد و به آرومی نوازشش کرد"می‌دونم"

بعد سکوتی طولانی گفت"هــم، مامان؟" مادرش بهش نگاه کرد و منتظر حرف بعدیش موند"الان حس بهتری داری؟"

مادرش لبخندی زد"فکر کنم تو این چند روز بهتر شدم" و توجهش رو به عکس توی دستش داد.

"فکر کنم نمی­تونیم مطمئن باشیم" ازش فاصله گرفت و بار دیگه صداش زد"مامان؟"زن به آرومی گفت هومی کشید.

"وقتی پدر مرد چقدر درد داشتی؟"

مادرش لبخند تلخی زد و صورت پدرش رو تو عکس نوازش کرد"هوم، عجیب بود..." بعد مکثی گفت"می‌دونی؟" موهاش رو کنار زد و گردنش رو نشون داد"هروقت پدرت یادم میاد و یا چیزای کوچیکی باعث میشه یادش بیفتم، گردنم گزگز می­کنه" به علامت مارکش اشاره کرد"وقتی که مُرد یه درد شدیدی تو گردنم حس کردم، انگار که چاقو خورده بودم، اون موقع بود که فهمیدم اتفاقی براش افتاده، برای همین سریع برگشتم خونه اما خیلی دیر شده بود و دیگه مرده بود" زن صدمه دیده بود اما گریه نمی­کرد، از درد حس می­کرد قلبش سوراخ شده، به این درد عادت کرده بود اما هنوز هم حسرتش رو داشت.

ییبو نگاهش رو پایین انداخت، نمی‌دونست چه احساسی داشته باشه، یا باید چکار کنه، دیر یا زود باید جفت و بچه‌ش رو بهش نشون می‌داد. اما چطوری؟ بعد از شنیدن حرف­ها و دیدن درد تو چشم­های مادرش، چطوری باید با هم روبه­روشون می­کرد بدون این که مادرش ردشون کنه.

اما نمی­تونست اجازه بده مادرش بی­خبر بمونه. اون جفتش و بچه‌ش رو دوست داشت، اما مادرش رو هم دوست داشت، می­خواست مادرش کسی رو که دوست داشت بشناسه و دوستش داشته باشه. ییبو هر دوشون رو دوست داشت پس باید مادرش هم مطلع می­کرد.

برای همین زمزمه کرد"مامان" مادرش با چشم­های پر از محبت مادرانه بهش نگاه کرد، می­تونست بفهمه پسرش می­خواد چیزی بهش بگه.

مکثی کرد"می­خوام یکی رو ملاقات کنی..." منتظر واکنش مادرش موند، اما مادرش تو سکوت با دقت بهش گوش می‌داد. تکرار کرد"می­خوام ببینیش... خیلی زود..."

زن اذیتش کرد"هـــوم.... یعنی پسرم عاشق شده؟" از این فکر که پسرش روی چیز دیگه­ای غیر از کار تمرکز کنه خنده­اش گرفته بود.

زمزمه کرد"هوم، یه طورایی" و سرش رو پایین انداخت و تا سرخی کوچیک روی صورتش رو پنهون کنه.

قهقهه­ایی تو اتاق پیچید، مادرش عکس رو روی میز کنار تخت گذاشت و تو جاش چرخید و روش رو سمت پسرش کرد"درباره­اش بهم بگو"

پشت گردنش رو خاروند، یه کم خجالتی گفت"خب، خوشتیپ و نازه... و آم قوی؟"

مادرش به توضیحات چرت و پرتش خندید اما بعد سرش رو تکون داد و متوجه شد پسرش اونقدر تسلیم اون شخص شده که نمی­تونه توصیفش کنه.

"هوم، خب. این خیلی کلی بود. افراد ناز و خوشتیپ و قوی زیادی تو دنیا هستن!" بهش تیکه انداخت و نیشخندی زد"خب، به هرحال به زودی می‌بینمش و این خوبه"

استرس ییبو کمی فروکش کرده بود، حداقل مادرش با خوشحالی بهش لبخند می­زد و آماده ملاقاتش بود. اما هنوز هم نگران بود، مادرش نمی‌دونست اون پسر یه گرگینه ­است، زن نمی‌دونست پدر و مادر جفت پسرش علت مرگ جفتش بوده، چیزی نمی‌دونست برای همین خوشحال بود. اگه می­فهمید چی؟هنوز هم همچین واکنش مهربونی داشت؟

عرق سرد روی کمرش نشست و انگشت­هاش از چیزهایی که تو ذهنش می‌چرخید، بی­قرار شد.

مادرش با غریزه مادرانه­اش دستش رو روی انگشت­های بی­قرارش گذاشت و به آرومی انگشتش رو روی انگشت­هاش کشید. با لبخند مادرانه­اش پرسید"مشکل چیه؟"

ییبو لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست"چیزی نیست مامان"

جواب داد"بریم غذا بخوریم! قبل از اینکه بیام غذا سفارش دادم، می‌دونم که تو هم دلت فست فود می­خواد" جو رو به سرعت عوض کرد. نه، هنوز برای واکنش مادرش آماده نبود، نه به این زودی. تا زمان رویارویی اونها برای هر اتفاقی آماده می­شد. اما در حال حاضر، اول باید شاجاعتش رو جمع می­کرد، باید قوی می­شد تا با هر واکنشی که مادرش مقابل خانواده­اش نشون می‌داد آماده باشه. در حال حاضر، باید اجازه می‌داد حال مادرش خوب بشه.

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now