قسمت پانزدهم: رات و هیت2

551 149 13
                                    

چشم¬های ییبو به نوک سینه¬های ژان خیره شده بود، گوشتی و آماده¬ی خوردن بودن. حتی یک ثانیه هم وقت تلف نکرد، روی سینه¬اش خزید و نوک سینه چپش رو تو دهنش فرو کرد و زبونش رو محکم روش کشید و با دست دیگه¬ نوک سینه راستش رو نیشگون گرفت و با ناخن¬هاش مالید و ژان فقط ناله می‌کرد و میلرزید.


بعد دست ییبو به پایین بدنش لغزید، می¬تونست انگشت¬هاش رو که منحنی¬های بدنش رو لمس می‌کرد احساس کنه، بالاخره انگشت‌های ییبو به مرکز خیسی که می‌خواست لمس بشه رسید. انگشت اشاره‌اش رو اطراف سوراخش کشید و رطوبت رو همه جا پخش کرد و باعث ناله¬ی نیازمند ژان شد.
همونطور نوک سینه¬هاش رو نوازش می‌کرد با سوراخش بازی کرد. کارهای همزمان ییبو باعث شد دلش بخواد کام بشه اما حس می‌کرد چیزی کمه. سوراخش داد می‌زد که با چیزی پر بشه.


بدنش می‌لرزید و مشخص بود داره رها میشه. اما قبل از این که بتونه بیرون بریزه ییبو کنار کشید و باعث ناله¬ی معترضـش شد، ژان دست¬هاش رو به سختی دور گردنش انداخت و قطره¬ اشکی از چشم¬هاش جاری شد. ییبو با گرسنگی بهش خیره شد و به سرعت بند شلوارش رو باز کرد و کامل درآورد. وقتی بالاخره دیکش رها شد به شکمش برخورد کرد. چشم¬های ژان گشاد شد و با نگاه براق و آب دهنی که راه افتاده بود بهش خیره شد. با این که قبلا سه بار عضـو مـرد رو دیده بود اما هربار با دیدنش به وجد میومد. دیکش بزرگ بود و تکون می‌خورد، پریکام از سـر دیکش پایین می¬ریخت.


شیائو ژان با هیجان شلوار و لباس زیرش رو درآورد و پاهاش رو باز کرد"بهم غذا بده!" و لپ بانسش رو گرفت و باز کرد تا بهش نشون بده چطور سوراخش نبض میزنه.


ییبو غرید، دیکش با دیدن این منظره تکون خورد. با دست¬های بزرگش پاهای باریک ژان رو گرفت و خم شد و دیکش رو در امتداد سوراخش حرکت داد و رطوبش رو پخش کرد.


ژان گریه مرد"هـــــمف"، می¬خواست و بهش نیاز داشت تا کامل پرش کنه. محکم به بازوی ییبو چنگ انداخت و بهش اشاره کرد که چقـدر به دیکـش نیاز داره.


ییبو با پوزخندی که روی لب‌هاش می¬درخشید به صورت ژان خیره شد، چشم¬های ژان با هر بار حرکت دیک ییبو اطراف سوراخش به عقب برمیگشت و وقتی کامل داخلش نمی¬شد ناله می‌کرد.


ییبو قهقهه¬ی بلندی زد و همونطور که خم شد پیشونیش رو ببوسه گفت"ببخشید". اما چیزی که ژان انتظارش رو نداشت این بود که ییبو با بوسیدن پیشونیش حواسش رو پرت کنه و سر دیکش رو که قبلا مقابل سوراخش قرار داشت، قبل از این که بتونه واکنشی نشون بده با یه حرکت داخل کنه. ژان از لذت فریاد زد، بازوهاش رو محکم دور شونه¬ی ییبو پیچید و با ناخن¬هاش کمرش رو چنگ انداخت. از این که دیک ییبو بدون هیچ هشداری سوراخـش رو باز کرده بود شوکه شده بود. اشک از چشم¬هاش سرازیر شد، پاهاش لرزید و مایع سفید رنگی از دیک سختش بیرون ریخت. اما این مانع عطششون نشد، حتی باعث شد ژان بیشتر بخواد.
با گریه گفت"لعنت، منو حامله کن! لطفا!" و پاهاش رو دور کمر ییبو حلقه کرد.

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now