سه روز گذشت تا شیائو ژان از بیمارستان مرخص شد. مرد همونطور که داشت تو مقر استراحت میکرد بقیه داشتن برای روزشون آماده میشدن.
"حالت بهتره؟" ییبو شکمش رو نوازش کرد تا دردی که ژان گهگاهی حس میکرد رو کم کنه. تهوع صبحگاهیش همچنان دردناک بود اما ییبو همیشه مراقبش بود و تمام توجهش رو به امگاش میداد.
ژان که بین پاهاش نشسته بود و به سینهی مرد تکیه داده بود، سرش رو تکون داد و با چشمهای بسته حس راحتیای که از دست ییبو میگرفت رو چشید. ییبو که چونهاش رو روی شونهی امگا گذاشته بود با دیدنش لبخند زد. ییبو یادآوری کرد"اگه حس میکنی برای فردا حالت بد میشه میتونیم کنسلش کنیم و وقتی بهتر شدی انجامش بدیم"
ژان با شنیدن حرفش اخم کرد و هوفی گفت"من خوب میشم. نمیتونیم بیشتر از این طولش بدیم، باید هرچه زودتر تمومش کنیم"
ییبو با دیدن کیوتیش نیشخندی زد و از بینیش نیشگون گرفت"بله، بله، متاسفم. میدونم که تو میتونی این کار رو انجام بدی، من فقط یه کم نگرانم باشه؟" با دیدن اخم مرد با انگشت اشاره وسط ابروهاش رو ماساژ داد تا شل بشه.
ژان قهقهه زد"پس فردا ما آزادانه میتونیم به عنوان جفت با هم زندگی کنیم" و با فکر به انجام کارهایی که میتونستن بدون هیچ قضاوتی با هم ازش لذت ببرن، هیجان زده شد.
مادرش وسط حرفش پرید"پسرم به این آسونیا نیست" و توجه هر دو سمت پدر و مادرش جلب شد که روی مبل مقابلشون نشسته بودن"حتی اگه بگیم اون خائن برکنار بشه هنوز هم نمیتونیم صلح دو طایفه رو تضمین کنیم، مگه این که هر دو طرف موافق باشن. دستگیر کردن خائن فقط باعث کم شدن کشتار هر دو طرف میشه نه آشتیشون. بعد از افشای حقیقت ما هنوز به یه نقشه دیگه نیاز داریم تا دو رهبر رو آشتی بدیم؛ چون تو وهله اول هر دو قبیله حتی قبل از شروع این کشت و کشتار با هم دشمن بودن"
هر دو به هم نگاهی کردن و فکر کردن که پایان خوشی دارن. هیچوقت فکرش رو هم نمیکردن مانع دیگهای وجود داشته باشه اما اونها باز هم لبخند گندهای زدن. ژان با غرور جواب داد"این آسونه، چون ما کنار همیم"
ییبو با تکون دادن سر، موافقتش رو اعلام کرد"درسته"
مادر ژان با دیدن قاطعیتشون قهقهه زد"مطمئنم که همینطوره"
***
"گه گه"ییبو با ورود به دفتر لیو هایکوان بهش سلام کرد و توجه مرد بزرگتر به خودش جلب کرد و مرد کاغذهای تو دستش رو روی میز گذاشت.
"اوه، بو" دستهاش رو به هم قلاب کرد و بهش سلام کرد. میتونست از لحنش بفهمه به چیزی نیاز داره. ابروهاش رو بالا داد و منتظرش موند.
مرد جوونتر گفت"تو یه تک تیراندازی مگه نه؟"
مرد سرش رو کج کرد. میدونست مرد کوچیکتر ازش خبر داره. دنبال تایید بود؟ حتی اگه میدونست که واقعا یه تک تیراندازه؟ سوالی پرسید "آره" و با نیشخند پرسید"میدونی که هستم چرا میپرسی؟"
مکثی کرد"خب در مورد نقشه" چشمش رو به اطراف گردوند"نیاز دارم ازم حمایت کنی، چون باید..." کمی از درخواستش خجالت زده بود.
هایکوان متوجه حالت بیقرارش شد و بار دیگه نیشخندی زد"میدونی که میتونی در مورد همه چیز بهم اعتماد کنی و البته که من میتونم تو این مورد بهت کمک کنم"
ییبو آهی آسودهای کشید و بدنش رو روی مبل ولو کرد"قرار نبود تو رو درگیر این موضوع کنم، اما ژان میخواد یه نفر باشه که هوامو داشته باشه"
مرد بزرگتر نیشخند زد"خب، چه خوب که مجبورت کرده یکی رو داشته باشی. میدونی چقدر دلم میخواست تو تمام زندگیم همچین چیزی رو ازت بشنوم؟ تو همیشه خودت مشکلاتت رو حل میکنی" و آخر حرفش رو با کمی ناراحتی گفت.
ییبو نالید"اما کوان گه، من نمیتونم اذیتت کنم. به علاوه تو هم مشغولی"
پل بینیش رو نیشگون گرفت و آه کشید"با این حال، لطفا حداقل یه کم مثل کسایی که ازم کوچیکترن رفتار کن" از روزی که مرد نوجوون رو دیده بود، هیچوقت به کسی اعتماد نمیکرد. این برای هایکوان ناامید کننده بود، ییبو هیچوقت کارایی که باید تو بچگی میکرد رو انجام نداد و خودش رو با یادگیری و آموزش مشغول میکرد. اما چکار میتونست بکنه؟ باید منتظر میموند تا یه روز مرد کوچیکتر مثل یه برادر بزرگتر بهش تکیه کنه و حالا که زمانش رسیده بود. در کنار هیجان، خوشحالی تو بدنش رخنه کرده بود. خوشحال بود که برادر کوچیکترش روش حساب باز کرده.
ییبو سرش رو تکون داد"آره، آره. ما به یه چیزی برای ارتباط برقرار کردن نیاز داریم"
"نظرت راجع به ساعتها چیه؟" و به ساعت پیشرفتهای که ییبو موقع عملیاتش استفاده میکرد اشاره کرد. ییبو گفت"میتونه به سیستم قبیله متصل بشه"
"فکر کنم ژان چیزی رو برای برقراری ارتباط داره. فردا بهت میدم. باید ساعت رو اینجا بذاری تا کسی نتونه ردت رو بزنه" جعبهای که روی میز قهوه خوری بود رو برداشت"بده بهم تا یه جا پنهانـش کنم"
هایکوان با وجود بیاطلاعیش ساعت رو به ییبو داد و بعد ییبو ساعتهاشون رو تو جعبه گذاشت و زیر میز قهوه خوری پنهان کرد"برای همین اینجا اومده بودن. فردا میام تا با هم بریم" و از روی صندلی بلند شد.
هایکوان با چشمهاش دنبالش کرد و اخمی کرد و با کنجکاوی پرسید"و دوباره کجا میری؟"
"دفتر مرکزی، بهم نیاز داره تا حالش رو خوب کنم و حواسم به سلامتیش باشه. برای فردا باید آماده باشه مخصوصا اینکه بارداره" گفت و سمت در رفت.
هایکوان با دیدن نزدیک شدنش به در گفت"اوه پس باشه، موافق باشی!"
قبل از بیرون رفتن جواب داد"ممنونم گه گه"
VOUS LISEZ
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...