قسمت سی ام: همون روز

338 111 1
                                    


سه روز گذشت تا شیائو ژان از بیمارستان مرخص شد. مرد همونطور که داشت تو مقر استراحت می‌کرد بقیه داشتن برای روزشون آماده می‌شدن.

"حالت بهتره؟" ییبو شکمش رو نوازش کرد تا دردی که ژان گهگاهی حس می‌کرد رو کم کنه. تهوع صبحگاهیش همچنان دردناک بود اما ییبو همیشه مراقبش بود و تمام توجهش رو به امگاش می‌داد.

ژان که بین پاهاش نشسته بود و به سینه­ی مرد تکیه داده بود، سرش رو تکون داد و با چشم­های بسته حس راحتی­ای که از دست ییبو می­گرفت رو چشید. ییبو که چونه­اش رو روی شونه­ی امگا گذاشته بود با دیدنش لبخند زد. ییبو یادآوری کرد"اگه حس می‌کنی برای فردا حالت بد میشه می‌تونیم کنسلش کنیم و وقتی بهتر شدی انجامش بدیم"

ژان با شنیدن حرفش اخم کرد و هوفی گفت"من خوب میشم. نمی­تونیم بیشتر از این طولش بدیم، باید هرچه زودتر تمومش کنیم"

ییبو با دیدن کیوتیش نیشخندی زد و از بینیش نیشگون گرفت"بله، بله، متاسفم. می‌دونم که تو می‌تونی این کار رو انجام بدی، من فقط یه کم نگرانم باشه؟" با دیدن اخم مرد با انگشت اشاره­ وسط ابروهاش رو ماساژ داد تا شل بشه.

ژان قهقهه زد"پس فردا ما آزادانه می‌تونیم به عنوان جفت با هم زندگی کنیم" و با فکر به انجام کارهایی که می­تونستن بدون هیچ قضاوتی با هم ازش لذت ببرن، هیجان زده شد.

مادرش وسط حرفش پرید"پسرم به این آسونیا نیست" و توجه هر دو سمت پدر و مادرش جلب شد که روی مبل مقابلشون نشسته بودن"حتی اگه بگیم اون خائن برکنار بشه هنوز هم نمی­تونیم صلح دو طایفه رو تضمین کنیم، مگه این که هر دو طرف موافق باشن. دستگیر کردن خائن فقط باعث کم شدن کشتار هر دو طرف میشه نه آشتیشون. بعد از افشای حقیقت ما هنوز به یه نقشه دیگه نیاز داریم تا دو رهبر رو آشتی بدیم؛ چون تو وهله اول هر دو قبیله حتی قبل از شروع این کشت و کشتار با هم دشمن بودن"

هر دو به هم نگاهی کردن و فکر کردن که پایان خوشی دارن. هیچوقت فکرش رو هم نمی­کردن مانع دیگه­ای وجود داشته باشه اما اونها باز هم لبخند گنده­ای زدن. ژان با غرور جواب داد"این آسونه، چون ما کنار همیم"

ییبو با تکون دادن سر، موافقتش رو اعلام کرد"درسته"

مادر ژان با دیدن قاطعیتشون قهقهه زد"مطمئنم که همینطوره"

***

"گه گه"ییبو با ورود به دفتر لیو هایکوان بهش سلام کرد و توجه مرد بزرگ­تر به خودش جلب کرد و مرد کاغذهای تو دستش رو روی میز گذاشت.

"اوه، بو" دست­هاش رو به هم قلاب کرد و بهش سلام کرد. می­تونست از لحنش بفهمه به چیزی نیاز داره. ابروهاش رو بالا داد و منتظرش موند.

مرد جوون‌تر گفت"تو یه تک تیراندازی مگه نه؟"

مرد سرش رو کج کرد. می­دونست مرد کوچیک­تر ازش خبر داره. دنبال تایید بود؟ حتی اگه می­دونست که واقعا یه تک تیراندازه؟ سوالی پرسید "آره" و با نیشخند پرسید"می‌دونی که هستم چرا می­پرسی؟"

مکثی کرد"خب در مورد نقشه" چشمش رو به اطراف گردوند"نیاز دارم ازم حمایت کنی، چون باید..." کمی از درخواستش خجالت زده بود.

هایکوان متوجه حالت بی­قرارش شد و بار دیگه نیشخندی زد"می‌دونی که می‌تونی در مورد همه چیز بهم اعتماد کنی و البته که من می‌تونم تو این مورد بهت کمک کنم"

ییبو آهی آسوده­ای کشید و بدنش رو روی مبل ولو کرد"قرار نبود تو رو درگیر این موضوع کنم، اما ژان می‌خواد یه نفر باشه که هوامو داشته باشه"

مرد بزرگ­تر نیشخند زد"خب، چه خوب که مجبورت کرده یکی رو داشته باشی. می‌دونی چقدر دلم می­خواست تو تمام زندگیم همچین چیزی رو ازت بشنوم؟ تو همیشه خودت مشکلاتت رو حل می‌کنی" و آخر حرفش رو با کمی ناراحتی گفت.

ییبو نالید"اما کوان گه، من نمی­تونم اذیتت کنم. به علاوه تو هم مشغولی"

پل بینیش رو نیشگون گرفت و آه کشید"با این حال، لطفا حداقل یه کم مثل کسایی که ازم کوچیک­ترن رفتار کن" از روزی که مرد نوجوون رو دیده بود، هیچوقت به کسی اعتماد نمی­کرد. این برای هایکوان ناامید کننده بود، ییبو هیچوقت کارایی که باید تو بچگی می‌کرد رو انجام نداد و خودش رو با یادگیری و آموزش مشغول می‌کرد. اما چکار می­تونست بکنه؟ باید منتظر می‌موند تا یه روز مرد کوچیک­تر مثل یه برادر بزرگ­تر بهش تکیه کنه و حالا که زمانش رسیده بود. در کنار هیجان، خوشحالی تو بدنش رخنه کرده بود. خوشحال بود که برادر کوچیک­ترش روش حساب باز کرده.

ییبو سرش رو تکون داد"آره، آره. ما به یه چیزی برای ارتباط برقرار کردن نیاز داریم"

"نظرت راجع به ساعت­ها چیه؟" و به ساعت پیشرفته­ای که ییبو موقع عملیاتش استفاده­ می‌کرد اشاره کرد. ییبو گفت"می‌تونه به سیستم قبیله متصل بشه"

"فکر کنم ژان چیزی رو برای برقراری ارتباط داره. فردا بهت میدم. باید ساعت رو اینجا بذاری تا کسی نتونه ردت رو بزنه" جعبه­ای که روی میز قهوه خوری بود رو برداشت"بده بهم تا یه جا پنهانـش کنم"

هایکوان با وجود بی­اطلاعیش ساعت رو به ییبو داد و بعد ییبو ساعت­هاشون رو تو جعبه گذاشت و زیر میز قهوه خوری پنهان کرد"برای همین اینجا اومده بودن. فردا میام تا با هم بریم" و از روی صندلی بلند شد.

هایکوان با چشم­هاش دنبالش کرد و اخمی کرد و با کنجکاوی پرسید"و دوباره کجا میری؟"

"دفتر مرکزی، بهم نیاز داره تا حالش رو خوب کنم و حواسم به سلامتیش باشه. برای فردا باید آماده باشه مخصوصا اینکه بارداره" گفت و سمت در رفت.

هایکوان با دیدن نزدیک شدنش به در گفت"اوه پس باشه، موافق باشی!"

قبل از بیرون رفتن جواب داد"ممنونم گه گه"

ENCOUNTEROù les histoires vivent. Découvrez maintenant