ژوچنگ فورا ازش فاصله گرفت و با خجالت کنار رفت تا به هایکوان راه بده. وقتی هایکوان بالاخره داخل شد با لکنت گفت"من... من دیـ....دیگه میرم" آلفا به سرعت مچ دستش رو گرفت و باعث شد برگرده و با تعجب به هایکوان نگاه کنه و با دیدن تماس پوستیشون گونههاش بیشتر سرخ شد.
هایکوان میخواست چیزی بگه که متوجه صورت سرخ ژوچنگ شد"اوه..." دنبال دلیلی برای عصبانیتش گشت که به دستش رسید"آه!!" فورا دستش رو کنار کشید و دستش رو پشت گردنش گذاشت و به جای دیگه خیره شد، زمزمه کرد"ببخشید..."
ژوچنگ فقط به پاهاش خیره شد، با صورتی سرخ و خجالت زده جواب داد"اشکال نداره"
قلب هایکوان به تپش افتاد و لعنت با دیدن امگا که اینطوری بود بیشتر جذبش شد. با صدای لرزونی گفت"اوه... اووم... سرت شلوغه؟" لعنت اولین باری بود که همچین حسی رو تجربه می¬کرد، همیشه با اعتماد به نفس حرف میزد و تو ارتباط برقرار کردن خوب بود. اما هر وقت جلوی این مرد زیبا که صورتش از خجالت سرخ شده بود، میایستاد انگار کلمات از دهنش بیرون نمیومدن و درن هایت با لکنت حرف میزد.
امگا با لکنت زبون و خیسی کف دستش جواب داد"نه تـ...تا شب..."اونقدر قلبش محکم می¬کوبید که حتی نمیتونست درست حرف بزنه. لحن طعنهآمیز همیشگیش انگار پشت زبون کوچیکش مونده بود و جلوی این آلفای خوشتیپ دستپاچه میشد.
"کـ...که اینطور؟ آم...میتونی منتظرم بمونی؟ من...من فقط با...آم...بو دی یه لحظه حرف میزنم...و آم.. بریم بیـ...رون یه غذایی بخوریم...و یه کم حـ..حرف بزنیم؟"
امگا جواب داد"باشه..."گونههاش سرخ شده بود و لعنت، دعا میکرد هایکوان صدای بلند قلبش رو نشنوه. سرش رو حتی بیتشر پایین انداخت.
هایکوان وحشت کرد"آهه! منظورم صحبت درباره...آم قبیلته و تحقیقات، از این جور حرفا" وقتی ژوچنگ سرش رو بیشتر پایین انداخت، گیج شد.
اما با صاف شدن گلویی هر دو تکونی خوردن، دو مرد گلوشون رو صاف کرده بود ن تا توجهشون رو به خودشون جلب کنن. به طرف جفت توی اتاق برگشتن و پوزخند روی صورتش بهشون می¬گفت از همه چیز خبر دارن.
هایکوان با گونههایی سرخ شده گلویی صاف کرد، انگار که اتفاقی نیفتاده (حتی با اینکه افتاده بود). میخواست سمتشون بره اما لحظهای به امگا نگاه کرد"آآآ... من اومدم تا درباره خبرایی که افتاده بهتون یه چیزایی رو بگم..." زمزمه کرد"منـ... منتظرم باش" که در جواب امگا کوتاه سرش رو تکون داد و سمت میز ناهار خوری رفت و منتظر آلفا نشست.
جفت تو اتاق با دیدن واکنش آلفا و امگای مقابلشون نیشخندی زدن و فکر کردن«چه کیوت»
"خب، اوه..." آلفا سمتشون رفت "تحقیقات نهایی اینه. اونها فرمالدئید و یه سری ماده شیمایی تو بدنش پیدا کردن..."
ژان گفت"درسته فرمالدئید هم تو بدن رهبر ما پیدا شده..." و پوشهای که ژوچنگ بهش نشون داده بود رو دستش داد.
ČTEŠ
ENCOUNTER
Upíři─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...