وقتی هر دو داخل وان شدن، آب از کنار وان سرازیر شد، ژان بین پاهای ییبو نشست و ییبو دستهاش رو روی شکمش قرار داد.
ییبو پرسید "دمای آب خوبه؟" و مشتی آب روی شونههای ژان ریخت. ژان هم کارش رو تکرار کرد"هـــوم"
"خوبه فکر کردم خیلی برات گرم باشه" و بعد نگاهش روی مارک گردن ژان قفل شد. ناگهان احساس گناه کرد (اما ته دلش با دیدن مارکی که گذاشته بود افتخار میکرد)، روی کبودیای که دیشب درست کرده بود دست کشید و زمزمه کرد"ببخشید..."
ژان با گیجی سرش رو چرخوند"هان؟" نمیدونست چرا عذرخواهی کرده.
"برای این..." و با انگشتش روی مارکش فشار وارد کرد.
جواب داد"اوه.." و دستش رو روی پشت گردنش گذاشت و رد مارک رو احساس کرد«آه، مارکم کرده. فکر کردم دیشب خواب دیدم مارکم کرده» به ییبو لبخند زد"بعدا حلش میکنیم فعلا باید تمرکزمون رو چیز مهمتری باشه"
ییبو مقدار زیادی شامپو بدن رو روی دستش ریخت و سرش رو تکون داد و دستش رو روی بدن ژان کشید. ژان از حرکات دست ییبو برای شستن بدنش قهقهه زد. اما وقتی دستش سمت نوک سینه حساسش رفت قهقههاش تبدیل به ناله شد.
ییبو حرکت دستهاش رو متوقف کرد و با نگرانی بهش خیره شد"درد داره؟"
ژان وقتی تونست اون لذت کوچیک رو هضم کنه چشمهاش رو باز کرد. سرش رو پایین انداخت، گونههاش از خجالت میسوخت. چرا ناله کرده بود؟ آلفا فقط داشت تمیزش میکرد.
"نـ...نه...اوه" مکث کرد و قبل از اینکه جواب بده پیش خودش آهی کشید"من... آهـــــــه... یکم به اونجا حساسم"
مرد لبخند زد"که اینطور؟ متاسفم، حواسم هست دیگه"
...
ییبو، ژان رو با دقت شست و سعی کرد قسمتهای دردناک بدنـش رو لمس نکنه. اما نمیتونست از تمامی اون قسمتها دوری کنه و با هر لمس، باعث ناله ژان میشد.
اما بالاخره بعد از یه ساعت کارش تموم شد. این یه چالش بزرگ بود، احتمالا به این خاطر بود که جفتش بین پاهاش ناله میکرد و میترسید شق کنه و به نوعی باعث بشه ژان فکر کنه باعث شق شدنش شده.
ییبو آهی از روی آسودگی کشید، خدا رو شکر میکرد شق نکرده بود. خب، یه کم شق کرده بود اما چطور میتونست وقتی جفتش درست مقابلش بود و با هرلمسش ناله میکرد، شق نکنه؟ اما بعدش ییبو به آهنگهای مختلفی برای آروم کردن خودش رو آورد و خوشبختانه این کارش جواب داده بود. شق شدن خیلی خطرناک بود، امگاش هنوز درد داشت و باید تا بهبودیش ازش مراقبت میکرد.
ژان وقتی متوجه آه کشیدنش شد، پرسید"خسته شدی؟" با نگرانی سمتش برگشت، به درد کمرش بیتوجهی کرد و ییبو رو نگاه کرد.
ییبو بلافاصله سرش رو تکون داد، آهش امگاش رو نگران کرده بود. «باید مراقب باشم بعدا ناراحتیم رو نشون ندم» با این فکر لبخندی زد و موهاش رو پشت گوشش انداخت"نه فقط داشتم فکر میکردم"
ژان لبخند درخشانی بهش زد. گونههای ییبو آتیش گرفت«خیلی درخشانه!» و برای ثانیهاش نگاهش رو ازش گرفت.
"صبر کن، سریع کار خودم رو میکنم و بعد میبرمت بیرون" و در جواب شیائو ژان سرش رو تکون داد.
...
بعد از اتمام کار از داخل وان بیرون اومد و حولهای برای پوشوندشون برداشت. اول ژان رو بلند کرد و بعد از این که حوله رو تنش کرد، بلندش کرد.
ییبو همونطور که از حموم بیرون میومدن گفت"حالت بهتره؟"
ژان سرش رو تکون داد و گردنش رو محکمتر گرفت"آره"
"خوشحالم" به آرومی امگا رو روی تخت خوابوند و بعد رفت تا لباسهاش رو بیاره"بیا لباسات"
ژان جواب داد"ممنونم"و ییبو رو دید که داشت شلواش رو میپوشید، مرد خواست لباسش رو بپوشه که ژان مانعـش شد"باید لباسای منو بپوشی" و پیرهنش رو دراورد و بهش داد.
ییبو با گیجی بهش خیره شد"این برای امنیتته. باید رایحه گرگینهها رو بدی تا کسی بهت مشکوک نشه. یادته که داریم میریم قلمرو گرگینهها؟"
ییبو بلافاصله متوجه شد و پیراهن ژان رو گرفت و پوشید. بوش کرد و با حس رایحه ژان، گوشها سرخ شد.
ژان با غرور گفت"نیگا، خوب تو تنت میشینه. هه" و به آلفا خیره شد.
"فکر کنم...ممنونم" نگاهش رو از روی ژان دزدید اما با یادآوری این که ژان باید چی تنش کنه بهش خیره شد.
ژان وقتی متوجه نگاه نگران ییبو شد که احتمالا درباره اینه که کی چی بپوشه، بود، قهقهه زد"میتونم لباست رو بپوشم و بوی من پوشش میده"
ییبو گفت"اوه..." و لباس ژان رو گرفت و بعد از پوشیدن لباسش رو بهش داد"بیا"
خندید"ممنونم" از آلفا پرسید" حالا دیگه بریم؟"
آلفایی که کنارش نشسته بود با نگرانی پرسید"حالت خوبه؟میتونی راه بری؟"
ژان سعی کرد بلند شه اما وقتی سعی کرد چند قدم برداره، بدنش ضعف کرد. ییبو به سرعت کمکش کرد و دستش رو گرفت و دور شونههاش انداخت"به خودت فشار نیار. میتونیم اول استراحت کنیم و بعد وقتی حس کردی بهتری بریم" و بعد مجبورش کرد روی تخت بشینه.
ژان بهش لبخند زد"پس اول صبحونه بخوریم؟شاید یه کم بهتر بشم" و هر دو دستش رو کشید. ییبو لبخندی زد و دستش رو محکم گرفت"باشه با سرویس اتاق تماس میگیرم" و تلفنش رو از جیبش درآورد.
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...