قسمت هفدهم: در حمام

441 139 1
                                    


وقتی هر دو داخل وان شدن، آب از کنار وان سرازیر شد، ژان بین پاهای ییبو نشست و ییبو دست­هاش رو روی شکمش قرار داد.

ییبو پرسید "دمای آب خوبه؟" و مشتی آب روی شونه­های ژان ریخت. ژان هم کارش رو تکرار کرد"هـــوم"

"خوبه فکر کردم خیلی برات گرم باشه" و بعد نگاهش روی مارک گردن ژان قفل شد. ناگهان احساس گناه کرد (اما ته دلش با دیدن مارکی که گذاشته بود افتخار می­کرد)، روی کبودی­ای که دیشب درست کرده بود دست کشید و زمزمه کرد"ببخشید..."

ژان با گیجی سرش رو چرخوند"هان؟" نمی­دونست چرا عذرخواهی کرده.

"برای این..." و با انگشتش روی مارکش فشار وارد کرد.

جواب داد"اوه.." و دستش رو روی پشت گردنش گذاشت و رد مارک رو احساس کرد«آه، مارکم کرده. فکر کردم دیشب خواب دیدم مارکم کرده» به ییبو لبخند زد"بعدا حلش می­کنیم فعلا باید تمرکزمون رو چیز مهم­تری باشه"

ییبو مقدار زیادی شامپو بدن رو روی دستش ­ریخت و سرش رو تکون داد و دستش رو روی بدن ژان کشید. ژان از حرکات دست ییبو برای شستن بدنش قهقهه زد. اما وقتی دستش سمت نوک سینه حساسش رفت قهقهه­اش تبدیل به ناله شد.

ییبو حرکت دست­هاش رو متوقف کرد و با نگرانی بهش خیره شد"درد داره؟"

ژان وقتی تونست اون لذت کوچیک رو هضم کنه چشم­هاش رو باز کرد. سرش رو پایین انداخت، گونه­هاش از خجالت می­سوخت. چرا ناله کرده بود؟ آلفا فقط داشت تمیزش می‌کرد.

"نـ...نه...اوه" مکث کرد و قبل از اینکه جواب بده پیش خودش آهی کشید"من... آهـــــــه... یکم به اونجا حساسم"

مرد لبخند زد"که اینطور؟ متاسفم، حواسم هست دیگه"

...

ییبو، ژان رو با دقت شست و سعی کرد قسمت­های دردناک بدنـش رو لمس نکنه. اما نمی­تونست از تمامی اون قسمت­ها دوری کنه و با هر لمس، باعث ناله ژان می‌شد.

اما بالاخره بعد از یه ساعت کارش تموم شد. این یه چالش بزرگ بود، احتمالا به این خاطر بود که جفتش بین پاهاش ناله می­کرد و می­ترسید شق کنه و به نوعی باعث بشه ژان فکر کنه باعث شق شدنش شده.

ییبو آهی از روی آسودگی کشید، خدا رو شکر می­کرد شق نکرده بود. خب، یه کم شق کرده بود اما چطور می­تونست وقتی جفتش درست مقابلش بود و با هرلمسش ناله می‌کرد، شق نکنه؟ اما بعدش ییبو به آهنگ­های مختلفی برای آروم کردن خودش رو آورد و خوشبختانه این کارش جواب داده بود. شق شدن خیلی خطرناک بود، امگاش هنوز درد داشت و باید تا بهبودیش ازش مراقبت می­کرد.

ژان وقتی متوجه آه کشیدنش شد، پرسید"خسته شدی؟" با نگرانی سمتش برگشت، به درد کمرش بی­توجهی کرد و ییبو رو نگاه کرد.

ییبو بلافاصله سرش رو تکون داد، آهش امگاش رو نگران کرده بود. «باید مراقب باشم بعدا ناراحتیم رو نشون ندم» با این فکر لبخندی زد و موهاش رو پشت گوشش انداخت"نه فقط داشتم فکر می­کردم"

ژان لبخند درخشانی بهش زد. گونه­های ییبو آتیش گرفت«خیلی درخشانه!» و برای ثانیه­اش نگاهش رو ازش گرفت.

"صبر کن، سریع کار خودم رو می­کنم و بعد می­برمت بیرون" و در جواب شیائو ژان سرش رو تکون داد.

...

بعد از اتمام کار از داخل وان بیرون اومد و حوله­ای برای پوشوندشون برداشت. اول ژان رو بلند کرد و بعد از این که حوله رو تنش کرد، بلندش کرد.

ییبو همونطور که از حموم بیرون میومدن گفت"حالت بهتره؟"

ژان سرش رو تکون داد و گردنش رو محکم­تر گرفت"آره"

"خوشحالم" به آرومی امگا رو روی تخت خوابوند و بعد رفت تا لباس­هاش رو بیاره"بیا لباسات"

ژان جواب داد"ممنونم"و ییبو رو دید که داشت شلواش رو می­پوشید، مرد خواست لباسش رو بپوشه که ژان مانعـش شد"باید لباسای منو بپوشی" و پیرهنش رو دراورد و بهش داد.

ییبو با گیجی بهش خیره شد"این برای امنیتته. باید رایحه گرگینه­ها رو بدی تا کسی بهت مشکوک نشه. یادته که داریم میریم قلمرو گرگینه­ها؟"

ییبو بلافاصله متوجه شد و پیراهن ژان رو گرفت و پوشید. بوش کرد و با حس رایحه ژان، گوش­ها سرخ شد.

ژان با غرور گفت"نیگا، خوب تو تنت می‌شینه. هه" و به آلفا خیره شد.

"فکر کنم...ممنونم" نگاهش رو از روی ژان دزدید اما با یادآوری این که ژان باید چی تنش کنه بهش خیره شد.

ژان وقتی متوجه نگاه نگران ییبو شد که احتمالا درباره اینه که کی چی بپوشه، بود، قهقهه زد"می­تونم لباست رو بپوشم و بوی من پوشش میده"

ییبو گفت"اوه..." و لباس ژان رو گرفت و بعد از پوشیدن لباسش رو بهش داد"بیا"

خندید"ممنونم" از آلفا پرسید" حالا دیگه بریم؟"

آلفایی که کنارش نشسته بود با نگرانی پرسید"حالت خوبه؟می­تونی راه بری؟"

ژان سعی کرد بلند شه اما وقتی سعی کرد چند قدم برداره، بدنش ضعف کرد. ییبو به سرعت کمکش کرد و دستش رو گرفت و دور شونه­هاش انداخت"به خودت فشار نیار. می­تونیم اول استراحت کنیم و بعد وقتی حس کردی بهتری بریم" و بعد مجبورش کرد روی تخت بشینه.

ژان بهش لبخند زد"پس اول صبحونه بخوریم؟شاید یه کم بهتر بشم" و هر دو دستش رو کشید. ییبو لبخندی زد و دستش رو محکم گرفت"باشه با سرویس اتاق تماس می‌گیرم" و تلفنش رو از جیبش درآورد.

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now