پارت هشتم: میبینمت

461 153 16
                                    

تو زمان باقی مونده از روز، شیائو ژان بی¬قرار شد. نگاهش به تلفنش بیشتر از قبل شده بود. دو، چهار تا پیام از آلفا گرفته بود اما بعد از جواب به آخرین پیامش، دیگه خبری ازش نشد. با این که زمان ملاقاتشون رو تعین کرده بود اما همچنان می‌خواست باهاش بیشتر حرف بزنه، اما از اینکه پیامی ازش نگرفته بود، ناامید شده بود.

درحالیکه دوباره به تلفنش نگاه می‌کرد لب¬هاش رو آویزون کرد. پاهاش رو به شدت تکون می‌داد و هر ثانیه به ساعت تلفنش نگاه می‌کرد، فقط ده دقیقه دیگه مونده بود تا از اتاق بره. اتاق ساکت بود و همه مشغول کار خودشون بودن، شوان لو و ژوچنگ که تو دنیای خودشون بودن هر از چند گاهی به ژان که می‌نالید، آه می‌کشید و از روی ناراحتی زبونش رو گاز می¬گرفت، نگاه می‌کردن.

وقتی ساعت دیجیتالیش سر ساعت هفت به صدا دراومد، به سرعت پرید و همه رو از حرکت ناگهانیش شوکه کرد.

ژوچنگ گفت"یواش..."

شوان لو پرسید"میخوایی بری بار؟" و ژان به خودش لرزید.

فکر کرد«یعنی هیجانم رو نشون دادم؟» و پیش خودش خجالت کشید.

درحالیکه از نگاه بهشون طفره می‌رفت زمزمه کرد"آمــــــم...خب..." بعد چشم¬هاش رو سمت افرادش که هنوز سرشون تو کامپیوتر مدفون بود، خیره شد و بحث رو عوض کرد"بچه¬ها دیگه برید خونه"

"بله قربان" و همه بلند شدن.

بهشون دستور داد"خونه مشترک رو خوب تمیز کنید، یه ماه که نیومدم، دفعه¬ی بعد که میام کثیف نباشه"

نیل اشاره کرد"قربان، چون مشغول شکاری برای همین نمی‌تونی بهمون سر بزنی!"و باعث خنده¬ی همه شد.

شیائو ژان بهشون خندید"شماها دیگه بزرگ شدید، می‌دونم که به اندازه¬ی کافی می‌تونید مسئولیت خونه رو بپذیرید" بهشون گفت"بگذریم، برای کار شخصی میرم. به محض این که بهتون زنگ زدم جواب بدید، باشه؟" و همونطور که سمت در می‌رفت کتش رو برداشت.

افرادش باهاش خداحافظی کردن"چشم قربان! روز بخیر!"

بدون این که بهشون نگاه کنه در رو بست. فک شوان لو و ژوچنگ با این حرکتش افتاد.

شوان لو با ناباوری به در اشاره کرد"الان بدون اینکه هیچ توضیحی بده فلنگ رو بست؟"

ژوچنگ جواب داد"نگرانم، اما آره" هر دو آهی کشیدن و کتشون رو برداشتن.

ژوچنگ رو به افراد ژان کرد"روز خوبی داشته باشید بچه¬ها"

"خداحافظ قربان"

دختر با صدای شیرین و خندون گفت"لطفا به شیائو ژان بگید که هنوز بهم توضیح بدهکاره. بای بای" و به دنبال ژوچنگ از اتاق بیرون رفت.


...


شیائو ژان وقتی به ماشینش رسید آه آرومی کشید، بالاخره از بازجوییشون فرار کرده بود اما نگران بود تا چقدر می‌تونه طفره بره. کتش رو روی تفنگ ساچمه¬ای که روی صندلی بود انداخت و موتور ماشین رو روشن کرد.

بعد از مدتی به بار رسید. مثل همیشه شلوغ بود و صدای موسیقی تا بیرون هم میومد تا مشتری¬هایی که از اونجا رد می‌شدن رو جذب کنه. با لبخند کارت VIP رو به مامور دم در نشون داد و داخل شد، بالاخره می‌تونست آلفایی رو که دیشب باهاش وقت گذرونده بود ببینه.


...


به محض ورود، مرد رو مقابل پیشخوان دید که مشروب سبکی می‌خورد.


شیائو ژان سلام کرد"هی!" و کنارش جا گرفت. ییبو چشم¬هاش رو به سمتش چرخوند و دستش رو کمی تکون داد.


"زود رسیدی"


گونه¬های ییبو سرخ شد، نمی‌دونست چرا زود اومده. تنها چیزی که می‌دونست این بود که پاهاش اون رو به اونجا کشونده بود چون تو دفتر رئیسش دیگه کاری نداشت. شیائو ژان که متوجه گرگرفتگی ناگهانیش شده بود پوزخندی زد"یاد چیزی افتادی؟"


ییبو آب دهنش رو قورت داد و به لیوانش نگاه کرد، نمی‌خواست اعتراف کنه که اصلا اون اتفاق از یادش نرفته بود هر از چندگاهی مرورش می‌کرد. (با اینکه دیشب هر دو الکل خورده بودن اما هر دو گونه تحت تاثیر الکل مست نمی‌شدن)


شیائو ژان به سکوتش خندید"ببخشید، متاسفم فقط داشتم سر به سرت میذاشتم" و عمدا طوری که تصادفی به¬نظر بیاد انگشتش رو روی انگشت¬های ییبو کشید. ییبو با حس انگشت¬های گرمش تکونی خورد"...اوه"


تو گوشش زمزمه کرد"بگذریم، می‌خوایی بریم یه جای خلوت؟نمی‌تونیم تو این صدای بلند صحبت کنیم" که باعث سرخ شدن ییبو شد.


"اهم!" یک نفر گلوش رو صاف کرد و روی پیشخوان کوبید"آره، مشتری عزیزم، چی برات بیارم؟" دنیز بود که با لبخند مرگباری به ژان نگاه می‌کرد.


با لبخند بهش گفت"اوه سلام دنیز. امروز خیلی فوق العاده به¬نظر می‌رسی"سعی کرد تا از نگاه خیره¬اش فرار کنه.

دنیز با تاکید بهش گفت "ممنونم. خب، چی می‌تونم براتون بیارم؟" و با نگاه خیره¬ بهش فهموند که کارو کاسبیش رو کساد نکنه.

ژان لبخند معصومانه¬ای زد و مچ ییبو گرفت، ییبو با بی‌گناهی بهش خیره شد، نمی‌دونست چه اتفاقی داره میفته اما حالا مچ دستش گیر افتاده بود و درحال کشیدن بود. وحق با اون بود، شیائو ژان قبل از اینکه ییبو رو از بار بیرون بکشه تا سه شمرد و صدای خشمگین دنیز بلند شد. ژان وقتی بالاخره از بار دور شد هیستریک خندید.

ییبو با بی‌گناهی بهش نگاه کرد"چرا فرار کردیم؟"
ژان بعد از این که آرامشش رو به دست آورد اشک چشم¬هاش رو از خنده پاک کرد و چشمکی بهش زد"فقط می‌خواستم یه جای خصوصی باهات باشم"

ییبو فورا نگاهش رو برگردوند و یاد کسی که همچین لبخند آشنایی داشت افتاد.

ژان همونطور که پسر رو دنبال خودش می‌کشید با خوشحالی گفت"بریم؟"

ییبو بی‌خیال اون لبخند آشنا شد و اجازه داد امگای مقابلش اون رو بکشه. قطعا برای بار دوم همون هتل رو رزو کردن.

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now