قمست چهل و ششم: بهش بگو

334 95 11
                                    


ییبو ناگهان گفت"لاو؟" امگا "هوم"ـی زمزمه کرد و نگاهش رو از روی کاغذهای تو دستش برنداشت. بعد از تماس مادر ییبو لوس بازیش رو کنار گذاشته بود و داشت به کاراش رسیدگی می­کرد.

با پوزخند کوچیکی روی لبش گفت"میشه به این نگاه کنی؟"

امگا با ابروهایی تو هم رفته توجهش رو بهش داد"مشکل چیه؟"

آلفا زیر لب پوزخندی زد و با بی­گناهی گفت"انگاری نمی­تونم بفهمم"

امگا زمزمه کرد"چیه؟" طعمه رو گرفت و خم شد تا ببینه آلفای درباره چی صحبت می­کنه، اما در عوض با بوسه­ای روی پیشونیش و خنده­ای از طرف جفتش مورد استقبال قرار گرفت.

ژان اخم کرد و پیشونیش به طرز بامزه­ای چین افتاد"این برای چی بود؟؟؟"

نیشخندی زد و صورتش رو بین دست‌هاش فشرد"وقتی خیلی تو کارت جدی می­شی اخم می­کنی" زمزمه کرد"آروم باش؟" صورتش رو بهش نزدیک­تر کرد و بوسه­ای روی نوک بینیش گذاشت"یه کم استراحت کن، من کاراتو انجام می­دم. انگار تحملش برات سخت شده" با لبخند صادقانه­ای، دستش رو دور فکش حرکت داد و دایره­وار مالید. صورت ژان رو به خودش نزدیک­تر کرد و بعد از گرفتن یه بوسه پرشور دیگه از لب­هاش ازش فاصله گرفت و توجهش رو به لپ‌تاپش داد.

ژان ناراضی خرخری کرد، از اون بوس­های نرمالو بیشتر می­خواست! هوفی کشید. دستش رو تو سینه­اش گره زد. نه، دیگه بوس نمی­خواست! غرورش منعش می­کرد اما ته دلش خیلی بوس می­خواست!

ژان نمی­دونست که ییبو داره از گوشه چشم نگاهش می­کنه و به حرکاتش می‌خنده. این یکی دیگه از نوسانات خلقی ژان بود که دوست داشت بارها و بارها تماشاش کنه. برای همین به چهره تو هم رفته­اش توجهی نکرد و به کارش ادامه داد. می­خواست اونقدر بی­تابش کنه و بعد ازش بپرسه که چی می­خواد.

اما وقتی تلفن ییبو زنگ خورد حواس هر دوشون پرت شد و با ابروهایی تو هم رفته از سر کنجکاوی به منبع صدا نگاه کردن. ییبو گوشی رو برداشت و به تماس جواب داد.

"گه­گه؟" نمی­دونست چرا وقتی هایکوان تو اتاق روبه­رویی بود بهش زنگ می­زد.

با وحشت گفت"بو، منشیم بهم زنگ زد. خاله رفته دفتر!"

ییبو با نفسی بند اومده گفت"هان؟" چرا اونجا رفته؟ به خاطر دیدن گرگینه­ها تو خیابون عصبی شده؟ "چرا اونجا رفته؟"

با صدایی بلند و وحشت­زده گفت"گفته می­خواد بهت سربزنه. انگار حالش خوبه. دارویی که می­خوره روش تاثیر گذاشته که نمی­تونه حضور گرگینه­ها رو حس کنه. اما مشکل اصلی اینجاست که آدرس اینجا رو بهش داده و احتمالا همین الان هم رسیده اینجا"

این چیزی بود که ازش می­ترسید. با صدای لرزون گفت"ممنون که بهم گفتی گه­گه" و تلفن رو قطه کرد. شانس آورده بود که زن نمی­تونست حضور گرگ­ها رو حس کنه اما قضیه جدی بود. وقتی می­رسید اینجا چی باید بهش می­گفت؟ بگه که اونها آدمن؟ اما وقتی زمانش می­رسید باید بهش حقیقت رو می­گفت که اونها گرگینه هستن.

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now