ییبو ناگهان گفت"لاو؟" امگا "هوم"ـی زمزمه کرد و نگاهش رو از روی کاغذهای تو دستش برنداشت. بعد از تماس مادر ییبو لوس بازیش رو کنار گذاشته بود و داشت به کاراش رسیدگی میکرد.
با پوزخند کوچیکی روی لبش گفت"میشه به این نگاه کنی؟"
امگا با ابروهایی تو هم رفته توجهش رو بهش داد"مشکل چیه؟"
آلفا زیر لب پوزخندی زد و با بیگناهی گفت"انگاری نمیتونم بفهمم"
امگا زمزمه کرد"چیه؟" طعمه رو گرفت و خم شد تا ببینه آلفای درباره چی صحبت میکنه، اما در عوض با بوسهای روی پیشونیش و خندهای از طرف جفتش مورد استقبال قرار گرفت.
ژان اخم کرد و پیشونیش به طرز بامزهای چین افتاد"این برای چی بود؟؟؟"
نیشخندی زد و صورتش رو بین دستهاش فشرد"وقتی خیلی تو کارت جدی میشی اخم میکنی" زمزمه کرد"آروم باش؟" صورتش رو بهش نزدیکتر کرد و بوسهای روی نوک بینیش گذاشت"یه کم استراحت کن، من کاراتو انجام میدم. انگار تحملش برات سخت شده" با لبخند صادقانهای، دستش رو دور فکش حرکت داد و دایرهوار مالید. صورت ژان رو به خودش نزدیکتر کرد و بعد از گرفتن یه بوسه پرشور دیگه از لبهاش ازش فاصله گرفت و توجهش رو به لپتاپش داد.
ژان ناراضی خرخری کرد، از اون بوسهای نرمالو بیشتر میخواست! هوفی کشید. دستش رو تو سینهاش گره زد. نه، دیگه بوس نمیخواست! غرورش منعش میکرد اما ته دلش خیلی بوس میخواست!
ژان نمیدونست که ییبو داره از گوشه چشم نگاهش میکنه و به حرکاتش میخنده. این یکی دیگه از نوسانات خلقی ژان بود که دوست داشت بارها و بارها تماشاش کنه. برای همین به چهره تو هم رفتهاش توجهی نکرد و به کارش ادامه داد. میخواست اونقدر بیتابش کنه و بعد ازش بپرسه که چی میخواد.
اما وقتی تلفن ییبو زنگ خورد حواس هر دوشون پرت شد و با ابروهایی تو هم رفته از سر کنجکاوی به منبع صدا نگاه کردن. ییبو گوشی رو برداشت و به تماس جواب داد.
"گهگه؟" نمیدونست چرا وقتی هایکوان تو اتاق روبهرویی بود بهش زنگ میزد.
با وحشت گفت"بو، منشیم بهم زنگ زد. خاله رفته دفتر!"
ییبو با نفسی بند اومده گفت"هان؟" چرا اونجا رفته؟ به خاطر دیدن گرگینهها تو خیابون عصبی شده؟ "چرا اونجا رفته؟"
با صدایی بلند و وحشتزده گفت"گفته میخواد بهت سربزنه. انگار حالش خوبه. دارویی که میخوره روش تاثیر گذاشته که نمیتونه حضور گرگینهها رو حس کنه. اما مشکل اصلی اینجاست که آدرس اینجا رو بهش داده و احتمالا همین الان هم رسیده اینجا"
این چیزی بود که ازش میترسید. با صدای لرزون گفت"ممنون که بهم گفتی گهگه" و تلفن رو قطه کرد. شانس آورده بود که زن نمیتونست حضور گرگها رو حس کنه اما قضیه جدی بود. وقتی میرسید اینجا چی باید بهش میگفت؟ بگه که اونها آدمن؟ اما وقتی زمانش میرسید باید بهش حقیقت رو میگفت که اونها گرگینه هستن.
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...