قسمت سی و ششم: رشد عشق

325 111 15
                                    


ییبو داخل شد و با دیدن امگای خوابیده­ روی تخت بیمارستان لبخندی زد. آه که چقدر تو خواب آروم بود. قدم­هاش رو به سمت تخت برداشت و با نوک انگشت­هاش تکه مویی که روی پیشونیش افتاده بود رو کنار زد و به دنبالش لبخند رضایت آمیزی زد. بعد روی صندلی نشست، چشم­هاش به سمت دستش که کنار بدنش افتاده بود رفت و دست امگا رو گرفت"حتی وقتی خوابی هم خیلی خوشگلی" همونطور که زیباییش رو تحسین می‌کرد پیش خودش خندید. ابروها، مژه­ها، بینی و لب­هاش؛ همه­شون خوشگل بودن و خوش شانس بود که همچین امگای بی­نظیری داشت، امگایی قوی و مهم­تر از همه دوست داشتنی.

وسط تحسینش بود که چشم­های امگا به آرومی باز شد و به دنبالش هومی ضعیفی از دهنش خارج شد.

ییبو نفس کشید"...عشقم..." و با عشق به امگاش نگاه کرد.

ژان با زمزمه و بی­خبری پرسید"عشق؟" این عشق جدیدشون بود؟ نیشخند نرمی زد"چرا یهویی اینطوری صدام زدی؟"

آلفا فقط نیشخندی زد و دستش رو محکم گرفت"چون تو عشق منی"

ژان یه بار دیگه قهقهه زد و علی رغم ضعفش، تونست دست ییبو رو محکم­تر بگیره. اعتراف کرد "تو هم عشق منی"

"حالت بهتره؟"

ژان با لبخند بهش نگاه کرد"خیلی خوبم" خندید و یکدفعه گفت"بیا، بیا" و بهش اشاره کرد تا روی تخت دراز بکشه و خودش به پهلو چرخید تا بهش فضا بده.

ییبو لبخند نرمی بهش زد، نمی‌تونست باور کنه که می­خواد رو تخت کوچیک بیمارستان کنارش دراز بکشه"چرا؟"

ژان لب­هاش رو آویزون کرد"بغلم کن!"

ییبو همونطور که سرش رو تکون می‌داد نیشخندی زد و بلند شد. بعد از در آوردن کفش رو تخت رفت و امگا به سرعت بازوش رو دور کمر آلفا انداخت و صورتش رو تو سینه­اش کرد. با صدایی خفه شد گفت"خونه­ی امن من"

ییبو پرسید"خوبه؟" و بغلش کرد. چونه­اش روی دست ژان بود و به آرومی کمرش رو نوازش کرد.

ژان"هوم!" خفه­ای کشید.

سکوت تو اتاق حاکم شد، نفس­هاشون و ضربان قلبشون هم­آهنگ شده بود و صدای بیمارستان شلوغ تنها صدایی بود که تو اتاقشون شنیده می‌شد. اما بعد ییبو سکوت رو شکست و به آرومی زمزمه کرد"متاسفم عزیزم"

امگا بهش نگاه کرد و با دیدن معذرت خواهی آلفاش نگران شد، زمزمه­وار پرسید"چرا؟"

آهی کشید"اگه من زودتر اقدام می‌کردم تو خطر نمیفتادی"

ژان خنده آرومی کرد و دستش رو سمت صورت آلفاش برد و صورتش رو گرفت"چرا خودت رو سرزنش می‌کنی؟چیزی برای عذرخواهی نیست. ما این کار رو برای آرامش بچه­مون وقتی به دنیا اومد انجام دادیم تا زندگی شادی داشته باشه و با هم شاد زندگی کنیم پس انقدر خودخوری نکن، هوم؟"

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now