ییبو به شیائو ژان پیام داد "ژان ما چمدون رو بستیم" ساعت دوازده نیمه شب بود و مرد جلوی نمایشگر بزرگ تو دفترش نشسته بود. زیردستهاش همین یک ساعت پیش به خونه رفته بودن. وقتی ژان هیچ ماموریت یا ماموریت شبانهای نداشت معمولا زیردستهاش رو مجبور میکرد به خونه برن تا استراحت کنن. همونطور که نشسته بود و بهشون نگاه میکرد جواب داد"میتونم ببینم. با مادرت درباره جابهجایی صحبت کردی؟" مرد تلفن به دست روی مبل نشمین نشسته بود.
"آره کردم"
شیائو ژان همونطور که داشت جرعه جرعه چاییش رو میخورد لبخندی زد و با لبخند به آلفاش که از نشمین به اتاقش رفته بود تا ببینه قبل از رفتن همه چیزهای لازم رو برداشته یا نه، دنبال کرد. با قلبی که محکم میتپید لب پایینش رو گاز گرفت و زمزمه کرد"لعنتی تو هر زاویهای خوشتیپه"
...
شیائو ژان روز بعد زودتر به شهری که از غرب و شرق دور بود رفت. بهترین جایی که میتونستن هم رو ببینن.
ییبو وقتی شیائو ژان رو بغل فواره وسط پارک دید دستش رو تکون داد. ییبو مادرش رو برای استراحت به هتلی همون نزدیک پارک برده بود، مادرش هنوز نمیتونست مدت طولانی بین انسانها باشه، ممکن بود دیوونه بشه و به کسی حمله کنه چون هنوز از لحاظ روانی ناپایدار بود.
ژان با دیدن ییبویی که تنها بود پرسید"مامانت کجاست؟"
"هتل، نیاز به استراحت داشت. بینیش به رایحه انسانها حساسه"
"اول خونه رو چک کنیم؟" ژان به آلفا که پیراهن یقه اسکی مشکی پوشیده بود و یه کت بلند تنش کرده بود خیره شد. با شلوار مشکی رنگ و کفشهای مشکی ستش رو کامل کرده بود. حتی صرف نظر از عینک آفتابی مشکی، ماسک و کلاهش، میشد فهمید که چقدر پشت پوششها چقدر خوشتیپه.
ییبو شونهای بالا انداخت"آره فکر کنم" اونها به سمت ماشین ژان که تو پارکینگ، پارک شده بود رفتن. ییبو با دیدن ماشین محشر و باحالش گفت"اوه، اولین باره که ماشینت رو میبینم"
ژان پوزخندی زد"میخواییش؟"
ییبو با خوشحالی بهش نگاه کرد، ها؟ درست شنیده بود؟امگاش چقدر پولدار بود که حاضر بود خونه و حتی ماشینش رو مثل اسباب بازی بهش بده؟
"چی؟" ژان با دیدن واکنش آلفاش خندید"منظورم اینه اگر بخوایی میتونی داشته باشیش. چیزی که مال منه مال تو هم هست دیگه" گفت و سرش رو کج کرد و مارکش رو نشونش داد.
گونههای ییبو سرخ شد، چطور میتونست انقدر راحت بگه؟ اونها همین دیروز به معنی واقعی کلمه جفت شده بود و این یه حرکت کاملا بدون فکر قبلی بود"خب حدس میزنم یه کم شوکه شدم؟"
عذرخواهی کرد "اوه ببخشید" و همونطور که موتور ماشینش رو روشن میکرد به آلفا گفت "در هر صورت، اگه چیزی میخوایی بهم بگو، باشه؟"
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...