هر دوشون سمت منطقه غربی که بیشتر گرگینهها اونجا زندگی میکردن راه افتادن، انسانهایی که بینشون قرار گرفته بودن اما نمیدونستن تو همسایگیشون گرگینهها زندگی میکنن. بعضی از انسانهایی میدونستن که با گرگینهها زندگی میکنن که یا با یه گرگینه ازدواج کرده بودن یا رابطه خیلی نزدیکی باهاشون داشتن، اما اغلب انسانها از موضوع اطلاعی نداشتن.
ییبو با هوشیاری مدام به اطراف نگاه میکرد، شیائو ژان بلافاصله متوجه وضعیت ناراحتش شد و دستش رو گرفت. ییبو با احساس دست گرمی که دست سردش رو گرفته بود، تکون خورد و با چشمهای درشت به دستهاشون نگاه کرد و بعد نگاه گیجش رو به ژان دوخت.
شیائو ژان نیشخندی زد"تو خیلی مدام به اطراف نگاه میکنی، یه کم شل کن تا کسی بهت مشوک نشه. یادت نره گرگینهها مشام تیزی دارن، اگه متوجه چیز غیرعادیای بشن بلافاصله سر و گوششون میجنبه. پس اینطور نباش. توجهشون رو به خودت جلب نکن"
ییبو برای ثانیهای آب دهنش رو قورت داد، اما باید به سرعت به توصیهاش عمل میکرد وگرنه ممکن بود همونجا بمیره. حتی اگه قاتل اصلی قبیلشون بود، نمیتونست از پس صدها گرگینهای که اطرافش کمین کرده بودن بر بیاد و فرار کنه، به علاوه خورشید بالای سرشون میتابید و مطمئنا حرکاتش رو محدود میکرد.
ییبو درحالیکه دستش رو گرفته بود، سری تکون داد و بهش اعتماد کرد.
...
اونها بدون این که کسی بهشون مشکوک بشه به مقر رسیدن. وقتی وارد شدن، همه چشمها به اونها دوخته شد. افرادش حضورش رو احساس کرده بودن به جز پدر و مادرش، از اونجایی که اتاق تهویه نداشت؛ رایحهها جمع شد و باعث میشد بلافاصله رایحه خون آشام رو تشخیص بدن، حتی اگه لباسهای شیائو ژان رو پوشیده باشه. چشمهای بعضی از اونها به کهربایی و بعضی به رنگ طلایی تبدیل شد، دندونهای نیششون بیرون زد و پنجههای تیزشون در اومده بود. اونها از شدت خشم خرناس کشیدن و هشیار شده بودن.
ژان بلافاصله مقابل همه ایستاد و از ییبو مقابل زیر دستهاش محافظت کرد. ژان درحالیکه دست ییبو رو محکم گرفته بود بهشون اطمینان داد"آروم، آروم. من باهاشم، اون هیچ آسیبی نمیرسونه"
اونها کمی آروم شدن و چنگالهاشون ناپدید شد اما رنگ چشمهاشون تغییر نکرد. بالاخره به شیائو ژان سلام کردن"صبح بخیر رئیس"، اما همچنان مراقب خون آشامی بودن که به تازگی داخل شده بود.
شیائو ژان وقتی آروم شدن همه رو دید آهی از روی آرامش کشید و جواب داد"صبح بخیر" و ییبو رو داخل کشوند.
ییبو زمزمه کرد"تو تیم خودت رو داری؟"
شیائو ژان از صحبت کردن ناگهانیش شوکه شد اما با لبخند بهش نگاه کرد"آره، درواقع دفتر خودم رو دارم. اونها کارمندای من هستن، مامورام. اونها باعث موفقیت منن، کارشون هک کردنه و من ماموریتها رو انجام میدم"
KAMU SEDANG MEMBACA
ENCOUNTER
Vampir─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...