قسمت هجدهم:دیدار با والدین

458 139 18
                                    

هر دوشون سمت منطقه غربی که بیشتر گرگینه­ها اونجا زندگی می‌کردن راه افتادن، انسان­هایی که بینشون قرار گرفته بودن اما نمی­دونستن تو همسایگیشون گرگینه­ها زندگی می‌کنن. بعضی از انسان­هایی می­دونستن که با گرگینه­ها زندگی می‌کنن که یا با یه گرگینه ازدواج کرده بودن یا رابطه خیلی نزدیکی باهاشون داشتن، اما اغلب انسان‌ها از موضوع اطلاعی نداشتن.

ییبو با هوشیاری مدام به اطراف نگاه می‌کرد، شیائو ژان بلافاصله متوجه وضعیت ناراحتش شد و دستش رو گرفت. ییبو با احساس دست گرمی که دست سردش رو گرفته بود، تکون خورد و با چشم­های درشت به دست­هاشون نگاه کرد و بعد نگاه گیجش رو به ژان دوخت.

شیائو ژان نیشخندی زد"تو خیلی مدام به اطراف نگاه می‌کنی، یه کم شل کن تا کسی بهت مشوک نشه. یادت نره گرگینه­ها مشام تیزی دارن، اگه متوجه چیز غیرعادی­ای بشن بلافاصله سر و گوششون می‌جنبه. پس اینطور نباش. توجهشون رو به خودت جلب نکن"

ییبو برای ثانیه­ای آب دهنش رو قورت داد، اما باید به سرعت به توصیه­اش عمل می‌کرد وگرنه ممکن بود همونجا بمیره. حتی اگه قاتل اصلی قبیلشون بود، نمی­تونست از پس صدها گرگینه­ای که اطرافش کمین کرده بودن بر بیاد و فرار کنه، به علاوه خورشید بالای سرشون می­تابید و مطمئنا حرکاتش رو محدود می‌کرد.

ییبو درحالیکه دستش رو گرفته بود، سری تکون داد و بهش اعتماد کرد.

...

اونها بدون این که کسی بهشون مشکوک بشه به مقر رسیدن. وقتی وارد شدن، همه چشم­ها به اونها دوخته شد. افرادش حضورش رو احساس کرده بودن به جز پدر و مادرش، از اونجایی که اتاق تهویه نداشت؛ رایحه‌ها جمع ‌شد و باعث می‌شد بلافاصله رایحه خون آشام رو تشخیص بدن، حتی اگه لباس­های شیائو ژان رو پوشیده باشه. چشم­های بعضی از اونها به کهربایی و بعضی به رنگ طلایی تبدیل شد، دندون­های نیششون بیرون زد و پنجه­های تیزشون در اومده بود. اونها از شدت خشم خرناس کشیدن و هشیار شده بودن.

ژان بلافاصله مقابل همه ایستاد و از ییبو مقابل زیر دست­هاش محافظت کرد. ژان درحالیکه دست ییبو رو محکم گرفته بود بهشون اطمینان داد"آروم، آروم. من باهاشم، اون هیچ آسیبی نمی­رسونه"

اونها کمی آروم شدن و چنگال­هاشون ناپدید شد اما رنگ چشم­هاشون تغییر نکرد. بالاخره به شیائو ژان سلام کردن"صبح بخیر رئیس"، اما همچنان مراقب خون آشامی بودن که به تازگی داخل شده بود.

شیائو ژان وقتی آروم شدن همه رو دید آهی از روی آرامش کشید و جواب داد"صبح بخیر" و ییبو رو داخل کشوند.

ییبو زمزمه کرد"تو تیم خودت رو داری؟"

شیائو ژان از صحبت کردن ناگهانیش شوکه شد اما با لبخند بهش نگاه کرد"آره، درواقع دفتر خودم رو دارم. اونها کارمندای من هستن، مامورام. اونها باعث موفقیت منن، کارشون هک کردنه و من ماموریت­ها رو انجام میدم"

ENCOUNTERTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang