قسمت بیست و هشتم: دیدار با دشمن

421 130 10
                                    


ضربه­ای به در باعث شد حرف افراد داخل ستاد قطع بشه و توجهشون به در جلب بشه و بعد به همدیگه خیره شدن و با چشم­هاشون پرسیدن که وسط روز منتظر کسی بودن یا نه. در هر صورت ژوچنگ از روی صندلی بلند شد تا در رو باز کنه. با دیدن شخصی که مقابل در ایستاده بود چشم­هاش از شوک گشاد شد. آخرین کسی که می­خواستن ببیننش دقیقا مقابلشون بود.

همه بلند شدن و تعظیم کردن"منشی ژائو شوان"

ژائو شوان داخل شد و بهشون نگاه کرد. با سردی گفت"بفرمایید"

شوان لو پرسید"چی شما رو کشونده اینجا؟"

مرد از سر تا پا نگاهی به زن انداخت و چشمش رو روی والدین شیائو ژان چرخوند. بی­توجه به سوالش از والدینش پرسید"آقای شیائو و خانم شیائو، آقای ژان کجاست؟" دختر از نحوه‌ی رفتار مرد که انگار وجود نداره خونش به جوش اومد اما ژوچنگ به شونه­اش ضربه­ای زد و سرش رو تکون داد. دختر برای اینکه آروم بشه نفسش رو بیرون داد.

پدر ژان جواب داد"اوه هنوز درگیر ماموریتشه قربان" اما تو سرش داشت نقشه مرگش رو می­کشید.

"اوه متوجهم. نگران بودم که کارش رو درست انجام نده. می‌دونید؟ بی‌مسئولیتی و تنبلی مانع بهترین بودنش بشه"مرد روی کلمه بهترین تاکید کرد.

مادر ژان پیش خودش گفت«شاید چون میدونه ییبو هنوز کشته نشده»

مرد قبل از اینکه بره گفت"خب پس، من یه بار دیگه هم سر میزنم و تا اون زمان امیدوارم کارش رو انجام داده باشه" و افرادش هم دنبالش کردن.

شوان لو با بسته شدن در بلافاصله ترکید"لعنت بهش!" و دستش رو مشت کرد.

ژوچنگ با صدای بلندی گفت"آروم باش لو. وقتی دستش رو برای رهبر رو کردیم مطمئنا کارش ساخته‌اس"

مادر ژان گفت"آره، حق با اونه. پس بیا فعلا به فکر باشیم" با ناگهان وارد شدن ژائو شوان فکر می­کرد الان دستشون رو میشه اما به سرعت و قبل از اینکه مرد بتونه اوراقی که داشتن چک می­کردن ببینه، پنهانشون کرد.

ژوچنگ پرسید"اما کی اقدام می­کنیم؟"

پدرش جواب داد"وقتی ژان بهتر شد"

شوان لو با نگرانیش به خاطر ژان گفت"اما براش بد نیست؟ اون حاملست و شنیدید که دکتر چی گفت؟"

مادر ژان شونه­هاش رو بالا انداخت و گفت"اون بهم التماس کرد که خودش می­خواد مدارک رو برای رهبر ببره، گفت که نمیتونه من و پدرش رو هم تو خطر بندازه، حتی تو رو. خب، گفت چون تو مراحل اولیه­ی بارداریه خودش میتونه انجامش بده و من بهش اعتماد دارم" زن لبخندی زد هرچند پشت لبخندش ترس و نگرانی زیادی بود. همسرش دستش رو گرفت و همونطور که با لبخندش بهش اطمینان می‌داد، دستش رو فشرد.

ENCOUNTERМесто, где живут истории. Откройте их для себя