-26- the hard revange ⛓

5.1K 536 160
                                    

-تهیونگ داری گریه می‌کنی؟
-چیزی نیست، فقط می‌شه بیای دنبالم؟
-کجایی مگه؟
-آناپجی، درست رو به روی عمارت دوم.
-اتفاقی افتاده؟
-جونگکوک منو گذاشت و رفت، پام درد میکنه فکر نکنم بتونم تا ورودی برم و تاکسی بگیرم.
-یعنی چی گذاشت و رفت؟

تهیونگ سعی کرد بغضشو پنهان کنه:
-تقصیر خودم بود.
-چیکار کردی مگه؟
-هیونگ، میشه فقط بیای؟ همه چیزو برات میگم.
-تا بیست دقیقه دیگه اونجام، تکون نخوریا.
-ممنونم هیونگ.
بعد از اینکه تلفنو رو هوسوک قطع کرد، برای بار چهارم جونگکوکو گرفت، اما مثل سه بار قبل تماسش بی‌پاسخ موند.

-فلش بک-

-این خیلی بزرگه.
-آروم حرف بزن، بیدار میشه.
-میشه بدیش دست من؟
-میشه حرف نزنی و کارتو بکنی؟

تهیونگ دلش میخواست که با مچ آسیب دیدش به سمت اون پرده و بدوه و کنار بزنتش، اما چیزیو شنید که رسما سر جاش خشکش زد.

-خیلی دلم میخواد ریکشن دوست پسرتو موقع دیدن این صحنه ببینم.
-قرار نی ببینی، میری بیرون.
-اونوقت چرا؟
-چون بهت قبلا هم گفتم، دوست‌پسرم لباس تنش نیست و الان خوابه؛ تو که نمیخوای لختشو ببینی؟
-نمیدونم.
-یه کاری نکن کیکو بزنم تو سرت.
-چرا نمیدی نگهش دارم تا شمعارو روشن کنی؟
-از دستت میفته، سنگینه.
-پس فندکتو بده.

بعد از چند ثانیه، جونگکوک با یه کیک سفید خامه‌ای که روش ماکارون های رنگی چیده شده بود و اطرافش با خامه‌ آبی‌رنگ تزئین شده بود، پرده رو کنار زد و چهره پر از استرسش نمایان شد. با دیدن تهیونگ، چشمای درشتش چهارتا شد.
-عه ... تو بیدار شدی؟

-جونگکوکا ...
-تولدت مبارک. دلم می‌خواست درست حسابی جشن بگیریم اما نشد.
بعد هم با لبخند گرمِ روی لب‌هاش، نزدیک تهیونگ اومد.
-فوت کن.

تهیونگ نمیدونست چی بگه. برای تمام فکرای توی سرش خودشو لعنت کرد و دلش میخواست بی‌توجه به کیک توی دست جونگکوک، بپره بغلش.
-جونگکوکا من واقعا...
-فوت نمیکنی، من فوت کنم؟

به لبخندی اکتفا کرد و سرش رو جلو برو تا کیکی که جونگکوک برای راحت بودن تهیونگ پایین نگه‌ داشته بود رو فوت کنه.
-نه نه نههه وایسااا.
-چیه؟
-آرزو نکردی.

تهیونگ دوباره خندید. چشماشو بست تا آرزو کنه.
-از همین الان بگم، اگه من تو آرزوت نیستم امیدوارم براورده نشه.
تهیونگ خندید. یه لحظه با خودش فکر کرد، ممکنه که جونگکوک توی آرزوش نباشه؟ جوابش منفی بود.
چشماشو بست و آرزو کرد که اون و جونگکوک تافت بخورن و برای همیشه توی همین حالت بمونن.

با چشمای بسته داشت به تموم چیزایی که از زندگی میخواست فکر میکرد، که با حس مالیده شدن چیزی روی صورتش از همه آرزوهاش با جونگکوک پشیمون شد.
-جونگکوکااا نکن.
جونگکوک با شیطنت نگاش کرد؛ از جاش بلند شد و سرشو سمت تهیونگ خم کرد و اثر هنری خامه‌ای که روی گونش به جا گذاشته بود رو لیسید.

🔞Seducer daddy🔞Where stories live. Discover now