Dear Mr. Crow

252 99 129
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!

الان صبح روز چهارم از اون چهار روزی بود که مستر دیر مهلتش رو داده بود...
یعنی اینکه فقط یه شب رو داشت...!

دو روز بود که هری به اون نامه آخر جوابی نداده بود...
و یک روز بود که...
توی اتاق روی تخت خوابیده بود
و پشت پنجره مینشست تا مردم رو ببینه که هر کدوم توی شهر دنبال کاری میرن و زندگیشون رو میگذرونن..

و البته مرد ها و پسرایی رو میدید که در کنار هم توی شهر راه میرفتن
و همچنین دخترایی!

و به معنای واقعی هری تا به حال اینجا یه دختر و پسر که حتی کنار هم راه برن و صمیمانه رفتار کنن رو ندیده بود...

این شهر قانونای عجیبی داشت...!

زمانی که دید
دروازه های عمارت بسته شد و دوتا نگهبان جلوش ایستادن اخم کرد و کمی صندلیش رو جلو کشید...

تا ماشین مشکی رنگی رو ببینه که سه تا پسر و یه دختر کم سن و سال از ماشین پیاده میشن...
و البته
مستر کرو!

اون رو دید که از ماشین پیاده شد و در رو واسشون باز کرد...

و اون بچه ها
اون بچه ها انگار...
هیچ مشکلی با ماسک های حیوانی نداشتن!
انگار خیلی طبیعی بود!
یا صورتای معصومشون بی حس اونجا ایستاده بودن و به آدما نگاه میکردن...

هری حتی با تعجب بیشتر خم شد
تا ببینه که مستر کرو...
به هر آدمی که نزدیکش میشه
یکی از بچه ها رو نشون میده
و اونا دست بچه رو میگیرن و به سمتی میرن!
بچه ها مثل یه زامبی بودن!

هری اخم کرد
و زمانی که بچه ها توی شهر پخش شدن مستر کرو هم برگشت سمت راننده ماشین...

و دروازه هم باز شد
اما قبل از اینکه بخواد بشینه توی ماشین

با چشم راست سر کلاغش
دقیقا به هری, خیره موند!
طوری که هری یکدفعه ضربان قلبش بالا رفت و از پنجره فاصله گرفت...

اون اخم ترسناک رو
روز اولی که اومده بود اینجا
هیچ وقت فراموش نمیکنه...
لباش رو گاز گرفت و پرده رو کشید...

وقتش بود دوباره با مستر دیر راجب مسائلی که اینجا پیش میومد صحبت کنه!

پشت میز نشست
نامه رو برداشت:

"مستر دیر عزیز
روزتون بخیر

بابت هدیتون ازتون تشکر میکنم

راجب چیزی که امروز دیدم ازتون سوال داشتم...

دیدم که بچه هایی آورده میشن و به افراد ها تحویل داده میشن, میخواستم بدونم چطور و چرا این اتفاق میوفته!

و چرا مستر کرو اون بچه ها رو میاورد

خدمتگزار شما..."

هری کمی فکر کرد
اگر قرا بود که بتونه کمی از چیزا رو جلو ببره و از کارشون سر در بیاره
باید به ساز اونا میرقصید!

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now