Dear Mr. Wolf

245 89 130
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!

[یکی از قوانین مهم بستیال سیتی:
ساعت 12:00 شب به بعد هیچ گونه صدایی و بیرون آمدی انجام نمیشه,
شهر در حال انجام ماموریته!]

هری اون متن رو چند بار خوند...

و بعد به ساعت نگاه کرد
"ساعت 12 شب... این ساعت , خوابه...و من باید قبل از 12 ماموریت رو تموم کنم و برگردم به اتاقم , پس..."

انگشت اشارش رو روی عقربه کوچیک تر گذاشت و آروم روی 12...
و بعد عقربه بزرگ رو روی ساعت 12 تنظیم کرد!

تا صدای تیک باز شدن در رو بشنوه...

کاغد کوچیک رو روی میز کنار ساعت گذاشت
نیشخند زد و در ساعت رو باز کرد
یه پاکت نامه و یه عکس و یه کلید اونجا بود....

برشون داشت ,
و اولین کاری که کرد این بود که با لبخند مغرور سمت کلاه خرگوشش چرخید و با آرامش گذاشتش سرش,
قدم زنان از پله ها پایین رفت و کلید رو انداخت توی قفل در و "تق"!
نیشخند صدا داری زد و در رو باز کرد...

تمام این بازی فقط و فقط برای اذیت کردن هری بود و هیچ پوینت دیگه ای نداشت
از این مطمئن بود!

پشت در مستر بر ایستاده بود که انگار منتظرش بود!

بدون اینکه حرفی بزنه چرخید و جلو تر حرکت کرد...

یک قدم پشتش برداشت و هری صداش رو شنید
"تبریک میگه واسه گذروندن اولین بازیت , مستر بانی!"

هری بدون اینکه چیزی بگه سر تکون داد و پشت سرش راه افتاد تا زمانی که جلوی در اتاقش ایستاد و در رو براش باز کرد...

هری مماس باهاش ایستاد و از پشت چشمای پارچه ایش بهش خیره موند
"مستر دیر کجاست؟ "

"اگر کاری با ایشون داری , باید بهشون نامه-"

"فقط میخوام مطمئن شم که فهمیده مثل آب خوردن معماش رو حل کردم!"

صدای نفس عمیق مستر بر رو شنید
"تکبر توی این شهر...و لجبازی, قرار نیست برات کارساز باشه هری!"

هری یه قدم بهش نزدیک شد و پاکت نامه رو به سر بینی حیوانیش زد
"اسم من, مستر بانیه!"

و بعد از چند ثانیه نگاه کردن توی چشماش وارد اتاق شد و در رو بست و قفل کرد!

قلبش تند میتپید اما دِمن...
حس فوق العاده ای داشت!
کلاهش رو درآورد و روی میز کنار در گذاشت...

و نامه و عکس رو روی میز گذاشت...
به ساعت بالای آینه نگاه کرد
"هنوز یک ساعتی تا زمان شام وقت دارم..."

صندلی میز رو عقب کشید و پشتش نشست...

به عکس دقیق تر نگاه کرد...
داخل عکس, میز ناهار خوری بود که حالا توی طبقه اول وجود داشت...

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now