Dear Mr. Frog

188 65 134
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!

با لباس سفیدی که تنش بود...
پشت میز نشسته بود

و دستاش رو روی رون هاش گذاشته بود...

با اون ماسکی که روی صورتش بود و دست کمی از پوزه بند نداشت...!!

با چشمای آبی ترسناکش و در عین حال ارومش...سرش رو کمی پایین انداخته بود اما،
به روبه روش نگاه میکرد
میدونست...

دارن نگاهش میکنن...

خوب میدونست!

همچنین منتظر بود...
لحظه هارو میشمارد...

تا زمانی که,
در باز شد...

و کسی که انتظارش رو داشت وارد اتاق شد...

"سلام آقای تاملینسون"

در رو بست

صدای کفشاش باعث شد نگاهش رو به اونا بده...
پشت میز رو به روش نشست
"امروز حالت چطوره؟"

آب گلوش رو پایین داد

و نگاهش کرد
"جواب...همونیه که 270 روز پیش شنیدی...کاراگاه!"

سرش رو تکون داد و نیشخند زد

"منظورت...نمیتونی بفهمی پس خودمو زحمت نمیدم تا برات توضیحش بدمه..؟؟"

آروم سرش رو تکون داد
کاراگاه نفس عمیقی کشید که انگار سعی داشت خودش رو آروم کنه

"ببینید, آقای تاملینسون این طوری نیست که ما از اینکه شمار رو اینجا نگه داشتیم , و مجبوریم هر روز باهاتون حرف بزنیم, خیلی خوشحالیم! "

پوزخند زد
"بلاخره یه حقیقت-!"

"تنها....تنها کاری که لازمه انجام بدید, اینه که اطلاعاتتون رو با ما در میون بذارید, و بعد من, ضمانت میکنم, شمارو ببریم به جایی که خیلی بهتر از اینجاست!"

"یه زندان دیگه , تنها فرقی که میکنه اینه که اونجا رو صورتم ماسک مسخره نمیزنن!"

"اقای تاملینسون!"
صداش بلند تر شد...

لبخند نرمی روی صورتش نشست
تا بقیه حرفش رو بشنوه

"اگه امروز-"

"تو و تمام همکارات میدونین من چی میخوام...., و من تنها و تنها, با اون حرف میزنم!"

"اقای هوران در حال حاضر-"

"پس بهش بگو بیاد لندن لعنتی! بهش بگو بیاد لندن!"

مستر دیر با داد گفت و دستش رو محکم روی میز کوبید

"بهش بگو بیاد لندن چون مستر دیر میخواد باهاش حرف بزنه, مگر نه از فردا, هر کسی که پاشو بذاره توی این اتاق , زنده بیرون نمیره!"

وقتی از جاش بلند شد کاراگاه با ترس بلند شد و چند قدم عقب رفت تا به در نزدیک بشه،

مستر دیر مشتاش رو روی میز گذاشت و خم شد سمتش
"تنها کسی که باهاش حرف میزنم, اونه, بهش بگو بیاد, دیگه بیشتر از این تحمل نمیکنم!"

¦ βesTial €ity ¦Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora