Dear Mr. Horse

220 90 143
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!

"تو چه غلطی کردی؟"
مستر دیر با داد گفت و با دسته کُلت زد کنار گردنش......

مرد با سر حیوانی اسب دستش رو روی گردنش گذاشت و از درد روی زانوهاش خم شد...

اما چیزی نگفت!
جرعت نداشت!

معمولا این مدل موضوعات داخل شهر توسط مستر کرو و مخصوصا مستر بر حل میشد...
اما وقتی مستر دیر خودش میومد...
یعنی دیگه تمومی!!

مستر دیر با تفنگش به جنازه روی زمین اشاره کرد
"وقتی داشتی خانوادتو میاوردی اینجا, بهت گفتم, توی شهر من , هیچ جرمی انجام نمیدی, اینجا مثل استرالیا نیست که هر غلطی خواستی بکنی, اینجا قانون داره و برای زنده موندن اونا رو رعایت میکنی, یادته؟"

مرد قد بلند و هیکلی با کلاه حیوانی اسب سرش رو پایین انداخته بود
"ولی اون-"

"هر کاری که کرده بود باید به مستر بر گزارش میدادی !"
"ولی رئیس-"

"دهنتو ببند!"
با داد گفت و باعث شد واقعا ساکت بشه.

روبه روش ایستاد
طوری که فاصله ای بین کلاه های حیوانیشون نبود!

"میدونی چیه..."
وقتی مرد نگاهش رو به نگاهش دوخت

مستر دیر عقب اومد و چرخید سمت مستر کرو
"ببرش به اتاق مکعب سیاه"

مرد وقتی اینو شنید با ترس دستاش رو بالا اورد و یه قدم عقب رفت
"نه نه خواهش میکنم!"

اما همین الانم دوتا از خرسای مستر بر از دو طرف گرفته بودنش...

"نه رئیس خواهش میکنم!"
اما مستر دیر تفنگش رو توی کمرش زیر پالتوش برگردوند و از خیابون اصلی شهر خارج و سوار ماشین شد

و تا زمانی که اون مرد رو به داخل ماشین نبردن...
چشم ازش برنداشت

چند دقیقه که گذشت
مستر کرو اومد و سمت راننده نشست...
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.

"حالش چطوره..."
مستر کرو صدای زمزمه وار مستر دیر رو شنید,
نیم نگاهی بهش انداخت و بعد متقابلا زمزمه کرد:
"بد..."

مستر دیر نگاهش کرد تا بقیه حرفش رو بزنه
"توی همون اتاق مونده, شبا میخوابه تو تختش, روزا توی دفترش مینویسه و بعد... همین ادامه داره, هیچی اونجا واسه خوردن نیست, بغییر از بطری آبی که اونجا توی اتاقش بود و...جزو دکور حساب میشد اما از همون استفاده میکنه...خیلی کم.."
مستر دیر نفس عمیقی کشید

الان سه روز بود که هری توی اون اتاق مونده بود و بازی نمیکرد!

مستر دیر نگاهش رو به جاده پیش روش داد و آروم سر تکون داد
"من رو ببر به مرکز شهر , کارخونه خودت , بعد برو و یه لیست از تمام چیزایی که دوست داره و میخورده برای صبحونه و شام و ناهار, فقط چیزای قابل حمل رو و فاسد نشدنی رو, بذار توی ماشین , بیا دنبالم, امروز کلا کاری نکن, با من باش."

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now