Dear Mr. Bear

241 90 110
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!

هری به نامه های روی میزش نگاه کرد
الان نزدیک چند روز بود که داشت التماس مستر دیر رو میکرد تا بذاره نایل رو ببینه...

همه مدل عذرخواهی کرده بود و چند روز بود درست چیزی نخورده بود و نخوابیده بود...

این اشتباه هری بود!
نایل نباید گرفتار میشد!

حتی مستر دیر هم دیگه به اتاقش نمیومد...

"خدایا من باید مطمئن بشم نایل حالش خوبه!"

از پشت پنجره کنار اومد...
حدسش این بود که ساعت نزدیک دو صبح باشه!

میدونست الان هیچ کدوم از آدما یا خدمتکارای عمارت توی عمارت نیستن...
ولی میترسید توسط مستر دیر گرفته بشه!

پشت در ایستاد و خیلی بی سر و صدا در رو باز کرد...

هیچ صدایی نمیومد...
فقط از اتاق آخر راهرو
صدای موسیقی میومد...

هری کمی آخم کرد و بعد یه نگاه به آخر سالن, یه نگاه به پله ها...
از پله ها آهسته پایین رفت تا اینکه با دیدن یه مرد با قد متوسط و موهای مرتب شکلاتی که پشتش به پله ها بود سر جاش ایستاد...

لباش رو گاز گرفت...
چطور ازش رد میشد؟

اصن از کجا معلوم نایل توی همین عمارت باشه ؟
از کجا معلوم بیرون نباشه؟
باید سعیش رو میکرد و شهر رو اول میگشت !
چند ساعتی هم وقت داشت...

هری یادش نمیاد صدای داد و فریاد یا سینی اضافه غذایی رو دیده باشه....

به پشت سر مرد خیره بود تا اینکه فکری به ذهنش رسید!

دوباره با احتیاط برگشت اتاقش و یکی از نامه ها رو برداشت,
روش با خط درشت نوشت:

"طبقه بالا!"
و بعد باهاش موشک درست کرد....

دوباره برگشت جای پله ها و خدا خدا کرد موشک عزیزش به جایی که میخواد برسه...

نفس عمیقی کشید
از استرس عرق کرده بود!

دستش رو عقب برد و با یه هول....
موشک رو به پرواز درآورد!

اول کمی مستقیم رفت و بعد زمانی که چشمای مرد مو شکلاتی بهش خطور کرد

راهش رو کج کرد و خورد به دیوار و زمین افتاد!

مرد با اخم پنج قدم برداشت تا به موشک برسه...
خم شد و برش داشت,
کمی نگاهش کرد تا بعد بازش کنه و نوشته رو بخونه...

ابرو بالا انداخت!

چرخید و اطرافش رو نگاه کرد
هیچ کس اونجا نبود!

"هوم..."
سمت پله ها رفت و ازشون بالا رفت..

هری سعی کرد اون چشمای فریبنده و لبای گوشتی خوشرنگ یادش بمونه...

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now