I am Mr. Deer

322 104 162
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!

پلکای سنگینش رو از هم باز کرد
سرش سنگین بود و انگار صفحه مغزش سفید!

وقتی چشماش کاملا باز شد به سقف سفید بالای سرش و بعد به اتاق ناآشنا چشم دوخت.

چند ثانیه طول کشید تا یه نفس عمیق بکشه و بعد همین طور که روی تخت میشینه یه سوال توی ذهنش نقش ببنده
"من کجام؟"
زیر لب زمزمش کرد و بعد به اتاق کلاسیک نگاه گذرایی انداخت...

روبه روش یه میز ساده چوبی بود کنار اون یه کمد و یه صندلی قدیمی...
و بعد یه تخت کینگ سایز با رو تختی مخملی قرمز...

همه چیز انکار برمیگشت به سال 1980 میلادی!

هری به لباساش نگاه کرد
"چ...چی..."
لباساش عوض شده بودن!

سمت راستش یه آینه قدی طلایی بود, از تخت پایین اومد
روبه روی آیینه آیستاد
شلوار چرم چسب با پیراهن سفید که دوتا دکمش باز بود و گردنبند صلیبش رو به رخ میکشید...
موهای فرش باز یه طرف شونش بودن و عینک و دفترش دیگه همراهش نبودن!

هری نگاهش به پنجره کنار آیینه افتاد و تا یه قدم سمتش رفت...در اتاق کوبیده شد!

"تق تق"
و بعد باز شد...

هری با چیزی که دید اول اخم کرد و بعد یه قدم عقب رفت که باعث شد بخوره به آیینه!

"قربان شما به هوش اومدید!"
اون موجود با پیشبند خدمتکارش و صدای زنونش گفت...

هری خیلی آروم و با لرز زمزمه کرد
"بله...؟"

مطمئن بود که آدمه!
آدمی که یه...
یه سر گربه داشت؟

"پایین منتظر شما هستن قربان!"

هری آب گلوش رو پایین داد و سمتش قدم برداشت...
واقعی بود؟
این موجود که هری با چشمای خودش میدید واقعی بود؟

هرچی بیشتر میگذشت بیشتر به این نتیجه میرسید که این خانم خدمتکار به شکل عجیبی یه سر گربه خیلی خیلی واقعی رو سرش گذاشته بود!

طوری که اگر به سر دست میزدی واقعا خز گربه رو داشت و چشماش...
چشمای سبز یه گربه بودن!

هری روبه روی زن ایستاد و دید که با اون سر و چشمای حیوانی نگاهش میکنه...

"چی دارم میبینم..."
"بفرمایید قربان!"
و بعد در رو پشت سرش بست

هری آب گلوش رو قورت داد و همین طور که سعی میکرد چشم از اون خدمتکار عجیب برنداره
به اطرافش نگاه کرد

انگار که توی یه عمارت بودن!
راهروهای پهن
و...
خدمتکاران زنی که درحال گردگیری اون طبقه بودن و همشون سر گربه داشتن!

هری داشت دیوونه میشد؟

گربه های سفید و خردلی و مشکی از نژاد های مختلف!

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now