Miss. Millipede

176 71 98
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!

هری نمیدونست چه حسی داره...
ترس؟ اضطراب؟...گناه...؟

تمام احساسات بد درونش جمع شده بودن و باز دوباره نفسش بالا نمیومد...

قلب لعنتی!
دستش رو به شکل ماساژ وار روی سینش میکشید،

میدونست چیز خوبی در انتظارش نیست.

چه به دست ایگول عوضی بیوفته...
چه پلیسا بیان سراغشون!

نمیدونست چیکار باید بکنه!
فاصله پنجره تا در رو هزاران بار طی کرده بود...

پنجره رو هزاران بار چک کرده بود و هر بار...
دستگیره در رو بالا پایین می کرد
انگار قراره بود با معجزه باز بشه!

دوباره و دوباره پشت پرده ایستاد و پرده رو کنار زد تا آسمون بعد از ظهر با ابرهای خاکستری خودشون رو آشکار کنن و خیابون خالی بستیال...به صورت هری نیشخند بزنه و بگه:
این بارم هیچی عوض نشده!

"نفس بکش.. هری ... دم ... بازدم ... دم ... بازدم..."
واسه خودش زمزمه کرد.

گلوش از بغضی که شکسته بود درد میکرد...
قفسه سینش درد میکرد..
لباش به خون افتاده بودن...

برگشت تا بره سمت در...
اما ابن بار
در یه فرقی داشت!
در باز شد!
تق!
به دنبالش..صدای قلب هری شدت گرفت!

نه نه!
هنوز وقتش نبود ایگول بیاد!
هنوز هری نتونسته بود هیچ کاری بکنه-

وقتی گاردی با سر حیوانی مار وارد اتاقش شد ،
دستش رو سمتش گرفت
"همونجا بمون، من با تو هیچ جا نمیام!"

وقتی گارد در رو پشت سرش بست
هری رو حتی بیشتر نگران کرد...
هری با ترس چسبید به دیوار کنار پنجره
"چیکار میخوایی بکنی!"

نمیدونست چی میگه
فقط میدونست دیگه مغزش کمکش نمیکنه...

اما تمام اینا،
وقتی اون گارد کلاهش رو برداشت
ساکت شدن...

قلبش
مغزش
اتفاقات اطرافش
نور اتاق
هیچی
هیچی دیگه اهمیت نداشت...

تنها دو قدم برداشت
و پرید توی بغلش...

"میدونستم، با تمام وجودم باور داشتم زنده ای..."

وقتی متقابلا بغلی ازش دریافت نکرد
عقب اومد...

تا به صورت خونسرد و خنثایی نگاه کنه
که دلش واسش رفته بود...

اما نه واسه این نگاه سرد!
"خواب نمیبینم...اگه خوابم بیدارم نکن..."

"تو بوسیدیش!"
تنها چیزی بود که زمزمه کرد و باعث شد
قلب هری ترک برداره
"جلوی چشمای من ، سعی نکن انکارش کنی مستر بانی!"
یه قدم از هری فاصله گرفت

هری با التماس زمزمه کرد
"نکن این طوری..."
دوباره سعی کرد بهش نزدیک بشه
که دوباره ازش دور شد!

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now