Dear Mr. Tiger

210 79 133
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!


هری میتونست قسم بخوره که از صبح هر 10 دقیقه ای که میگذشت,

نیکول التماسش میکرد که به مستر دیر بگه دزد اسلحه ها کیه...!

و هری با بی اعتنایی ازش میگذشت

اون نمیتونست درک کنه...

نمیتونست,

گذشته بین اون و مستر دیر رو درک کنه...!

حالا دوباره شب بود...

هری وسط محوطه ایستاده بود و به کارگرایی که دونه دونه از کنارش رد میشدن و به خوابگاه کارگرا که پشت سرش بود میرفتن نگاه میکرد...

سنگین نفس میکشید

وقتش داشت تموم میشد و اون نمیتونست انتخاب کنه!

که کدوم بدتره...

چرخید سمت خوابگاه و به نیکول که یواشکی از پشت در نگاهش میکرد نگاه کرد,

پلک هاش رو برای مدتی روی هم انداخت

و تنها سرش رو به نشونه تاسف تکون داد...

قبل از اینکه بتونه هر حرکتی بکنه,

دستی از پشت سر دور گردنش پیچیده شد و دست دیگه ای هفت تیر رو روی شقیقش گذاشت!!

"مگه بهت نگفتم دیگه این طرفا پیدات نشه, استایلز؟"

هری لباش رو بهم فشرد میداد

تنها نگاهش به نیکول بود که هنوزم از پشت در نگاه میکرد

"شاید دوست داری بمیری , ها؟ یا شایدم دوست داری مستر دیر محبوبت, بفهمه واقعا کی هستی!"

هری متوجه شد که اون مرد نمیدونه نیکول داره نگاهشون میکنه...

وقتی دید پسر بچه دستش رو مشت کرد و دوبار روی قلبش کوبید

و بعد انگشت اشارش رو خیلی نرم روی بینی گرگیش گذاشت...

نفسش برید!!

حرفای نیش دار اون مرد توی ذهنش تداعی مینداخت:

"چیشد, چرا باز حرف نمیزنی؟ زبونتو موش خورد؟ البته اشکال نداره, همون یکباری که برای زنده موندن ناله میکردی, به انداره کافی صداتو شنیدم, ببین پسر , من دارم بهت یه لطف میکنم! اگه بکشمت , هم خودت راحت میشی, هم مستر دیر عزیزت فکر میکنه هنوز تو لندنی, و هم خواهرم , وایولت میتونه اون مرتیکه رو داشته باشه و بعد ما , میتونیم صاحب بستیال سیتی بشیم!"

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now