Welcome! , to the Bestial City.

202 59 42
                                    

نمیتونی بکشیم ، چون عاشقمی و نمیتونی منکرش بشی!

ایگول چشماش رو باز کرد...
گیج بود...
بدنش درد میکرد...
و سردش بود...

با ناله سرش رو تکون داد...
چشماش رو باز کرد ؛
بی جونِ بی جون...

تا با هری رو به رو بشه ،
که بدون کلاه حیوانیش
با صورت معصومش بهش لبخند میزد...

با درد سرش رو چرخوند...
تا به خودش نگاه کنه ، که به چوب صلیب مانندی بسته شده بود-
و چوب از سقف آویزون و روی هوا معلق بود-

مستر ایگول کف دستاش عین زمانی که مسیح بزرگ رو به چوب میخ کرده بودن ،
به چوب میخ شده بود همین طور پاهاش...

بدون لباس...
وقتی خودش رو توی این وضعیت دید
داد کشید-

"چیکار کردی!؟؟ تو چیکار کردی؟!"

هری جلوش روی زمین نشست
دقیقا زیر پاش...
خون از چوب چکه میکرد و روی زمین می‌ریخت...

"تازگیا خیلی این سوال رو ازم میپرسن چون انتظار این بازی رو از یه خرگوش رو نداشتن-"

انگشت اشارش رو روی خون ها کشید-
و بعد به خونش خیره موند-

"میدونی...خیلی جالبه...که..."
به مستر ایگول نگاه کرد

"حتی یک درصد هم به خودت احتمال ندادی که شاید من...بخوام فریبت بدم...عزیزم!"
عزیزم و با خنده گفته و خندید

ایگول درد میکشید-
نفس نفس زد و با خشم بهش خیره بود ؛

واقعا نمیدونست چی بگه...هری راست می‌گفت، راحت فریب خورده بود-
واقعا احمق بود که حتی همین الانم داشت خرِ اون خنده های معصوم میشد-

"اوه...انقدر عصبانی نباش..."

"چرا...چرا منو فروختی؟"

هری چشماش رو چرخوند
"تو رو فروختم ؟ من تو رو نفروختم! از اولشم تو برای من وجود نداشتی ، تو فکر میکردی من آدم ساده ایم...میتونی راحت گولم بزنی... ولی من ، قبل تو ، و قبل بستیال ، یه نویسنده ام ، بعدش مشاور بستیال و بعدش... معشوق مستر دیر!"

ایگول سرش رو پایین انداخت...

"کامان ایگول ، میدونستی این طوری میشه ! واقعا انتظار داشتی آدمی به بی عرضگی و احمقی تو ، بتونه بستیال رو داشته باشه؟ و من رو؟"

هری به پنجره نگاه کرد...

"بذار بهت بگم چی میشه ، از اینجا به بعدشو من برات تعریف میکنم...چطوره؟"

هری نفس عمیق کشید و با چشمایی که ریز کرده بود و بهش خیره بود دست به سینه شد-
تعجبی هم نکرد که مرد داشت آروم آروم جلوش جون میداد-

"زاغ سفید ، نگران برادرش میشه و میره اون رو از کشتی نجات میده ، بهشون توضیح میده که اونا نقشه ی من بوده...یا میکشنش ، یا نه...این و نمیدونم ؛ بعدش اگه زنده بمونه ، اونا میرن به عمارت مستر دیر و مستر فاکس رو قبل از روشن شدن هوا پیدا میکنن و مستر فاکس ، میره دنبال نایل ، وقتی میره طبقه ی بالا... خیلی دیر شده... چون به محض اینکه کسی میره سراغش... خودش میره داخل مکعب سیاه و حافظشو پاک میکنه ، طبق چیزی که من بهش گفتم ، پس اون سه نفر سعی میکنن تا وارد مکعب سیاه بشن ولی نمیتونن...و بعد... وقتی ریون بهشون میگه اینا نقشه من بوده ، یا حتی اگر مستر دیر بیاد دنبال من بگرده... مستر دیر ، اوه مستر دیر !"

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now