Mr. Eagle

166 65 121
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!

هری وارد عمارت شد
با عجله از پله ها بالا رفت،

باید میگفت
باید همه چیز رو به مستر دیر میگفت!
از اولم کارش اشتباه بود!

اما...یکم دیر شده بود...

به اتاقش رسید و در زد
"مستر دیر؟"

وقتی صدایی نشنید آروم در رو باز کرد...

ولی کسی توی اتاق نبود
اخم کم رنگی روی پیشونیش نشست
سمت میز کارش رفت و در کشوی اول رو باز کرد...

تا کلید مشکی رنگ رو برداره
اگه اینجا نیست،
حتما توی اتاق مکعب سیاهه!

از اتاق زد بیرون و دوید سمت اتاق مکعب سیاه...
"دیر؟"
بلند تر و با ترس زمزمه کرد

جوابی نشنید...

کلید رو توی در گذاشت و چرخوند
ولی کسی توی اتاق مکعب سیاه نبود!

در رو بست و قفل کرد،
ولی کاش کمی متمرکزتر بود تا حواسش باشه مانیتورها رو چک کنه!

از پله ها پایین دوید
ولی کاش متمرکزتر بود تا زاغ سفیدی که با یه چشم از پشت میز بزرگ طبقه اول‌، رفتنش رو نگاه میکرد ببینه...

هری این بار میدونست کجا بره
کلیسا!
آره
اونجا حتما پیداش میکنه!

ولی کاش متمرکزتر بود تا حواسش باشه.... نباید عمارت رو خالی ول کنه!

صبح...
اما شهر خالی از هر کسی،
هیچ کس توی شهر نبود!!

هری داشت دیوونه میشد
داشت از گیجی میمرد...!

مردم کجا بودن؟
دستی به صورت خرگوشیش کشید و پاش رو تند کرد...

سربالایی رو به سختی و به نفس نفس بالا رفت...

از قبرا گذشت
تا به کلیسا برسه

با نفس نفس رسید و درای بزرگ کلیسا رو باز کرد!

تا نفسی که به سختی می یومد
و خون توی رگاش،
از رفت و آمد پشیمون شن...

دستش رو روی سینش گذاشت
نفسش رو تیکه تیکه و با ناله بیرون فرستاد...

نه
امکان نداشت
نه!

کف کلیسا پر از خون بود
رد خونا کشیده شده بود تا دم در ...
دستش رو روی دهن خرگوشیش گذاشت...

رد خون رو دنبال کرد...
خودش رو کشید
نمیخواست باور کنه
چیزی رو که میدید...

بالای سکو
کلاه مشکی مستر دیر
سر گوزن...
با شاخای بلندش...

رد خون به اون کلاه ختم میشد...

هری پایین سکو روی زانوهاش افتاد
بغضش ترکید
"دیر..."

سرش رو به چپ و راست تکون داد
"نه امکان نداره،این اتفاق نیوفتاده..."

وقتی قطره ای به سرعت نور اما با لطافت...روی کلاه حیوانی خرگوشیش افتاد...و ردش...تا پایین چونه خرگوشیش کشیده شد...
سرش رو بلند کرد،
تا خشکش بزنه...

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now