Dear Mr. Pig

228 76 155
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!

دو روز از اون اتفاق گذشته بود...

و هری نمیتونست باور کنه!

حالا که دقت میکرد

رفتارای مستر دیر چقدر باهاش فرق کرده بود...

توجهی که بهش داشت زمانی که کنارش بود,

وصف نشدنی بود...!

تعجبی هم نداشت...
خود هری هم بعد از لمس کردن و حس کردنش...
نمیتونست حتی یک ثانیه هم دست از فکر کردنش برداره‌..

و نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه و وقتی اون رو میبینه
بهش لبخند نزنه!

اما شاید در این لحظه...
باید تمرکزش رو روی چیز مهم تری میذاشت!

"اون اینجاست..."

مستر دیر کمی سمت هری خم شد تا از لای دندوناش بغره!

همه هم میدونستن...

کل شهر میدونستن که...

امروز , روزیه که ایگول میاد به شهر...

مستر کرو و مستر بر که اصلا حاضر نشدن بیان و خوشامد بگن...

اما هری و لویی خب قضیشون فرق داشت...

اونا مجبور بودن که جلوی ورودی عمارت بمونن!

وقتی از ماشین مشکی پیاده شد,

هری برای اولین بار میدیدش که یه کت پر مشکی روی شونه هاش انداخته بود ...

و سر حیوانی عقابی که گویای همه چیز بود....

وقتی سمتشون اومد با عصایی که سر عقاب داشت ,

روبه روی هردوشون ایستاد

دوتا دستاش رو روی عصاش گذاشت و با صدای آروم اما گیرایی , اولین کلماتش رو در برابر اون دو به زبون اورد:

"مستر دیر, مستر....بانی!"

وقتی گوزن و خرگوش رو کنار هم دید..

زمزمه کرد و سر تکون داد,

وقتی هری از مستر دیر چیزی نشنید ,
تنها دید که...

با شونه های باز و سری که بالا میگیره,
در مقابل حرکت مستر ایگول,
دستاش رو پشت به هم قلاب میکنه و از بالا بهش نگاه میکنه!

میدید که اون دو حتی از دقایق اول آشناییشون، چیزی کم نذاشتن و جنگ نرم زیر پوستیشون رو شروع کردن!

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now