Dear Mr. Hippo

166 61 79
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!

"تو اینجا چه غلطی میکنی؟ "
کرو با داد پرسید و چشم تو چشم برادر دوقلوش خیره موند...

زاغ سفید موهای مشکی مرتبشو دست کشید و چند قدم با شلوار چرم و جلیقه چرم و کلاه سربازی جلو اومد...
"اومدم اینجا نجاتت بدم دیگه عقب مونده!"
"دهنتو ببند!"
"پسرا!‌"
بر داد زد و باعث شد اون دو بهش نگاه کنن

و بعد نگاهش رو به زاغ سفید داد
"برای چی میخوایی به ما کمک کنی؟"

سرش رو تکون داد و چند بار پلک زد
"سوال خوبیه، خب...بذار ببینم..."
دستش رو به چونش کشید
و بعد بشکن زد-
"چون حوصلم سر رفته؟ چون ایگول احمق گند زده به همه چی؟ چون سر یه عاشقی ساده داره گوه میزنه به شهرتش و شهرت بستیال سیتی؟"

کرو و بر بهم نگاه کردن و بعد با تعجب پرسیدن
"عاشقی؟"
"عاشق کی؟"

زاغ سرش رو خاروندن
"عاح یونو، خرگوش کوچولو ؟ مشاور بستیال؟ عروسک مستر دیر؟"
کرو و بر بهم نگاه کردن و بعد بر نگاهش رو مجددا بهش داد
"بیا بازمون کن!"

زاغ سفید بهشون لبخند زد و یک قدم بهشون نزدیک شد
"خب درواقع...فکر نمیکنم بخواییم این طوری باهم معامله کنیم..."

دستاش رو بهم کشید و لباش رو زبون زد
"شما دونفر بهم میگین از کجا میتونم هری رو گیر بیارم، و بعد منم شماها رو آزاد میکنم، چطوره؟"

کرو از کوره در رفت
"مسخره بازی رو تموم کن و بازمون کن، چرا باید جای یکی از اعضای خانواده رو بهت بگیم؟"

زاغ سفید نفس عمیقی کشید و چرخید و سمت در حرکت کرد
"هر موقع نظرتون عوض شد داد بزنین؛ من همین بیرونم!"

اما به محض اینکه دستش رو روی دستگیره در گذاشت...
چیزی به سرعت نور...
کنار سرش روی در چوبی فرود اومد!!
چاقو ، با فاصله ی کمی از سرس روی در بود....

ابرو بالا انداخت و برگشت به کرو نگاه کرد که با عصبانیت نگاهش میکرد،
و بعد بر رو شنید
"یا آزادمون میکنی، یا وقتی آزاد شدیم اول خودتو میکشیم!"
"باید بریم بیرون! مستر دیر بهمون نیاز داره!"

زاغ سفید لباش رو منحنی کرد و چاقو رو از توی در کشید بیرون
"همین الان یکی از شانس هاتون رو برای آزاد کردن خودتون از دست دادین!"
و با چاقو بیرون رفت...!

مستر کرو با عصبانیت داد کشید و مستر بر دستاشو مشت کرد...
"برگرد اینجا!"
داد کشید...
اما اون رفته بود!

بر سرش رو بلند کرد تا به دستبندا نگاه کنه...
"اگه شصتامو بشکنم، امکان داره بتونم-"

"صبر کن!"
صدای کرو رو شنید و نگاهش کرد تا ببینتش،
که از توی جیب نگهبان زیر دستاش،
کلیدی در میاره...

¦ βesTial €ity ¦Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon