Dear Mr. Fox ,With Respect!

254 77 107
                                    

تقدیم به تمام عاشقانه هایی که درونمون چال کردیم و جوونه زدن.


وقتی مستر دیر برای آخرین بار به دختری که بی حس به رو به روش خیره بود نگاه کرد
و در ماشین رو بست...

به راننده دستور داد تا حرکت کنه...

تا اون روبه زندان ببرن و ازش محافظت کنن!

مستر دیر وقتی حضور مستر فاکس رو کنارش حس کرد زمزمه کرد:

"ایگول و افرادش به زودی میان اینجا..."

نگاهش رو بهش داد...

"به بقیه خبر بده..."

وقتی نگاهش از کلاه روباهیش عبور کرد و,
به پشت سرش افتاد ,
که هری ایستاده بود و نگاهش میکرد...

نگاهش رو ازش گرفت و سمت پله های عمارت رفت!

بلافاصله مستر فاکس چرخید سمت هری و نگاهش کرد که چشماش قدمای مستر دیر رو دنبال میکردن!

"میایی؟"

هری نگاهش رو از مستر دیر گرفت و به مستر فاکس داد

"منتظرم بمون!"

مستر فاکس نمایشی تعظیم کرد و زمزمه کرد

"چشم اولیاحضرت!"

و هری بعد از لبخند کوچیکی که روی لباش پشت ماسک حیوانیش، شکل گرفت, پشت سر مستر دیر از پله ها بالا رفت...

"دیر..."

وقتی توی راهروی اتاقا پشت سرش رسید زمزمه کرد,

اما مستر دیر وارد اتاق خودش شد .

هری قدماش رو تند تر کرد و وارد اتاقش شد تا ببینه بعد از برداشتن کتش دوباره سمت در برمیگرده...

"مستر دیر!"

"چی شده مشاور!؟"

وقتی کاملا هری رو نادیده گرفت و از کنارش رد شد تا بیرون بره...هری پشت سرش دوید,

"یکی میخواد بیاد اینجا, و ما قراره تمام برنامه هامون رو بخاطرش فراموش کنیم؟"

مستر دیر جلوی در اتاق مکعب سیاه ایستاد و دستگیرش رو بالا پایین کرد, تا مطمئن بشه قفله...
و بعد دوباره به راهش ادامه داد!

"نه ما برنامه هامون رو فراموش میکنیم, چون (تو) داری برمیگردی!"

هری اخم کرد و بین راه رفتنش ,تند تند هم حرف میزد!

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now