Dear Mr. Panda

211 83 153
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!

خیره بهش نشسته بود
عینکش رو روی صورتش جابه جا کرد ولی چشماش رو از چشماش نمیگرفت...

یه ابرو بالا انداخت و خیره به لباش موند
"بگو!"

هری آب گلوش رو پایین فرستاد و آروم نفس کشید
"من, من رو برگردون به بستیال سیتی!"

نگاهش رو ازش گرفت و خنده ی از ته دلی کرد!

جوری که هری نگاهش رو پایین انداخت و دندوناش رو بهم فشرد

مستر کرو چرخید سمتش و نفس عمیق و پر سر و صدایی گرفت,

هیچ وقت اون رو انقدر شاد ندیده بود...
برگشتن هری انقدر تاثیر گذاره؟

"بهم بگو چرا, چی شد؟"

هری سرش رو به چپ و راست تکون داد
"اگه بگم, نمیفهمی! , فکر میکنی دیوونه شدم..."

مستر کرو سر عصاش رو زیر چونه هری گذاشت و سرش رو بالا اورد,

مجددا با صورت جدی نگاهش میکرد
محکم زمزمه کرد
"امتحانم کن!"

هری لباش نیمه باز موند
اما بازم , شمرده شمرده لب زد
"یه چیزی هست که درون من گم شده, سر گردونم , شاید همه چیز داشته باشم ولی هیچ چیز ندارم, انگار اون شهر, من رو سمت خودش میکشه, یه چیزی توی اون جزیره هست, که من رو سمت خودش میکشه, و من نمیدونم چیه و باید پیداش کنم..."

مستر کرو بهش خیره موند
تا چند دقیقه بعد به پشتی نیمکت تکیه بده و به آسمون خیره بشه,

"حالا فهمیدی که چرا , بهت میگفتیم وقتی به اون شهر بیایی, متعلق به اون میشی؟ حالا فهمیدی که چرا , اون بازیا باهات انجام میشد؟ تا فقط تو بتونی زمان بیشتری توی بستیال سیتی باشی و دیگه نتونی ازش دل بکنی..."

هری به دستاش خیره موند
"ولی نایل همچین حسی رو نداره..."

"چون اون بچه جغد رو خودم فرستادم توی اتاق مکعب سیاه!"

هری بهش نگاه کرد که همون طور جدی بهش خیره بود

"...ی..یعنی چی؟"
"یعنی به زودی خودت میفهمی,نقشت چیه؟"

هری دیگه پِی ش رو نگرفت و حرف خودش رو پیش کشید
"من فردا از لندن میرم به اسپانیا واسه مهاجرتی که همیشه میخواستم انجامش بدم, جوری میرم که همه فکر کنن دارم مهاجرت میکنم اما بعدش میام پیش تو و..."

کرو سر تکون داد
"فردا ساعت 12 میایی همینجا, یه ون مشکی..."

← ↓↑→

← ↓↑

← ↓↑→


روز بعد...
هری , بعد از خداحافظی با هر کسی که میشناخت...

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now