Dear Mr. Dog

205 78 145
                                    

ووت دین و ایمان یک ففیک است!


"آقای مشاور!"

وقتی تکون محکمی کل بدنش رو لرزوند,
و زخمای بدنش مثل اژدهای عصبانی آزرده شدن و غریدن,

هری از درد شدید تکون خورد و زیر لب ناله کرد...

چشماش رو باز کرد تا پسر ریز جسه ای رو با سر گرگ سفید ببینه

نیکول!

ترسیده اطرافش رو نگاه کرد و زیر لب تند تند زمزمه میکرد

"خواهش میکنم بلند شید, کسی نباید شمارو ببینه!"

هری با دست راستش

بدنش رو بلند کرد

کوفته بود

و زخماش کشیده میشدن...

وقتی به سختی نشست

به آسمون نگاه کرد

خورشید درحال طلوع کردن بود...

"من باید.....برگردم..."

نیکول چند بار با شوک واسه "حرف زدنش" پشت سر هم پلک زد و بعد یکدفعه از بهت بیرون اومد و متوجه موضوع اصلی شد

"عمارت؟ باید بریم عمارت؟ ولی تا اونجا نمیرسید قربان شما ماسکی ندارید! ماسکتون کجاست؟ چه اتفاقی -"

"نیکول! کمکم کن! تا برگردم به عمارت!"

پسر کوچیک تر که تا حالا صدای اون مرد رو نشنیده بود چه برسه به فریاد کشیدنش....

تند تند سر تکون داد و کت هری رو دستش داد!

دستش رو زیر بغلش گذاشت و بلندش کرد

"اگر تند تند قدم برداریم, میتونیم قبل از بیرون اومدن افراد-"

قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه

از پشت سر هری

در کارخونه اسلحه سازی باز شد و

زنی با سر حیوانی خرس بیرون اومد!

نیکول با سرعت کلاه حیوانیش رو از سرش برداشت و سر هری گذاشت!

هری سرش رو چرخوند تا ببینه که پسر کوچیک تر خودش رو پشت سرش قایم میکنه!

بلافاصله کتش رو دورش انداخت ,

طوری که سرش روی سینش بود و کتش رو محکم روی صورتش نگه داشت بود و صورتش دیده نمیشد!

¦ βesTial €ity ¦Where stories live. Discover now