ووت دین و ایمان یک ففیک است!
هری با شنلی که توی دستش بود توی راهرو عمارت راه میرفت...
شنل بلند و مشکی رو روی دستش انداخته بود و قدم قدم و با آرامش سمت اتاق مورد نظرش قدم برمیداشت...
ظهر بود،
و بعد از نامه ای که از مستر لایِن خواسته بود به مستر دیر برسونه...
مستر دیر بهش گفته بود که توی اتاقش منتظرشه...!
پشت در ایستاد و در زد:
تق تق!
"بیا تو."
در رو باز کرد و توی چهارچوب در ایستاد
مستر دیر پشت بهش
جلوی آیینه ایستاده بود و داشت کراواتش رو توی آیینه مرتب میکرد..."بیا تو!"
هری وارد شد و با دری که نیمه باز میذاشت
سمت تختش رفت و لبه تخت نشست
مستر دیر کاملا درگیر خودش بود...
کراواتش رو زد و بعد سمت میز نامه هاش رفت
"یه قرار مهم دارم که باید تا ساعت 4 بهش برسم... اما وقتی نامه زدی گفتم که قبل از رفتن, ببینمت..."
هری چیزی نمیگفت و تنها بهش نگاه میکرد که کیف سامسونت مشکی رنگی رو با کاغذهای مختلف پر میکرد...
"یه بیزینس جدیدی داریم راه میندازیم, قراره مستر بر بیاد دنبالم...همچنین-"
وقتی چرخید سمتش و شنل توی دستش رو دید جملش رو نصفه رها کرد و سر جاش ایستاد
"پس...تصمیمتو گرفتی؟"
سرجاش ایستاد و به هری خیره موند
"انجامش میدی؟ بهم کمک میکنی؟"
هری چیزی نگفت و با لبخند نرمی که روی صورتش نشست سرش رو پایین انداخت.
"هی...!"
آهسته سمتش قدم برداشت و روبه روش ایستاد
دستش رو زیر چونه کلاه حیوانیش گذاشت و سرش رو بالا آورد تا بهش نگاه کنه
"اون چه کاری بود...؟"
با چشمی که ریز کرد و صدایی که کمی تن خنده توش داشت ازش پرسید...
"چیزی هست که من باید بدونم؟ فاکس چیزی بهت گفته؟"
YOU ARE READING
¦ βesTial €ity ¦
Mystery / Thriller¦ Larry Stylinson Mystery Novel ¦ مستر دیر عزیز من از شما طلب بخشش دارم من نه قاتلم نه گناهکار و نه طعمه! من نه به شما, و نه به بستیآل سیتی تعلق ندارم! لطفا پوزش بنده رو بپذیرید و بنده رو به لندن برگردونید! خدمتگزار شما مستر بانی. هشدار:عزیزان این ف...