پارت 1

1.1K 112 82
                                    

سخن نویسنده :

و ببوس مرا بی وقفه!
باز هم،
بلند بلند ببوس مرا
آری عشق،
همین سفرهای طولانی را می طلبد..

دوستان عزیزم سلام
چند تا توضیح کوتاه قبل از شروع میخواستم بهتون بدم.
داستان لین و جیه درواقع ربط مستقیم به داستان اصلی نداره.

داستان اصلی از پارت دوم شروع میشه .

این فیکیشن ورس شیپه یعنی تو تخت سوییچ ند.

درباره زندگی دو کارکتر به اسم وانگ ییبو و شیائو جانه. چون به عشق افسانه‌ای علاقه دارم ییجان این فیک قراره همچین عشقی تجربه کنن:) روند عاشقی دونفره که چطور به هم میرسن و کم کم خود واقعی شون رو نشون میدن. چطور به مرور تغییر میکنن ، بالغ میشن و به همدیگه تو زندگی تکیه میکنن.

علامت + برای ییبو و _ برای جان هست

***********

داستان لین جیه :

در حالیکه کف دست هایش را بهم چسبانده بود به پسرک کنارش نگاه کرد. بنظر می آمد او سخت در حال دعا کردن است. برای ارباب وی لین دیدن این صحنه عجیب بود. پسرک کنارش هرگز به مراسمات مذهبی و بوداییسم علاقه ای نداشت ولی امروز ناگهان درخواست کرده بود به معبد بروند.
شاید بنظر ارباب وی ، جیه هنوز کوچک محسوب میشد با اینکه فقط یک سال تفاوت سنی داشتند. علتش را در ذهن خود مجرد بودن جیه دی استدلال کرد.
اگر موهای نسبتا بلند جیه نبود شاید ارباب وی میتوانست مژه های خیسش را ببیند. با این حال با شنیدن صدای سرفه ای کوتاه از طرف وی چشمانش را باز کرد. نفسش را بیرون داد و چندبار پلک زد. او نباید متوجه غمش میشد مگر نه؟ دستانش را پایین آورد و نگاهش به نخ قرمز رنگ دور انگشت کوچکش دوخته شد.
گویا صبر ارباب وی لبریز شده بود چون با لحن نسبتا بی حوصله ای گفت : جیه دی ، دعا کردنت تموم شد؟

چشمان مشکی جیه از انگشت کوچک دست چپش به آستین خاکستری رنگ پیرهن غربی ش افتاد. مسیر نخ قرمز را دنبال کرد که به انگشت کوچک دست ارباب وی متصل بود. لباس روشن ساتن او فریاد میزد که از خانواده مرفه و اشرافی ست. موهایش را کنار زد.
+آره لین گا. تموم شد .
مکث کرد و حین تماشای آن چشمان کشیده زیبا ، که زیر حصار شیشه های بی ارزش عینک بدون فریم بودند ادامه داد .

+میدونی چرا خواستم امروز بیای معبد ؟ این افسانه رو از یه مرد فراری پیونگ یانگی شنیدم. طبق این افسانه اگه انگشت کوچیکمون رو با یه نخ قرمز ببندیم و از ته دل دعا کنیم ، تو زندگی بعدی دوباره باهم به دنیا میایم.
ارباب وی جوان ابرویی بالا انداخت .
_اوه چه جالب. ولی من شنیده بودم اگه اون دو نفر مرده باشن و براشون همچین مراسمی انجام بدن دوباره باهم تناسخ پیدا میکنن.
جیه زمزمه کرد.
+همچین چیزی نیست.
از جایش بلند شد و به سمت مجسمه بودا کوچک رفت. برای اینکه ریسمان قرمز پاره نشود ارباب وی هم به دنبالش به راه افتاد. میدانست لین گا به چنین خرافاتی اعتقاد ندارد ولی چون نمیخواست دل او بشکند تا اینجا تاب آورده و صبورانه منتظر اتمام مراسم عجیب و غریب او بود.
جلوی کوچکترین مجسمه بودا ایستاد و از جیب شلوار طوسی رنگ پارچه ایش بطری الکل دراورد . مجسمه روی دیوار کوتاه اجری قرار گرفته بود که تقریبا تا کمر جیه میرسید. در آن فضای نیمه تاریک معبد مقداری الکل با دست چپ که نخ دور انگشتش بود زیر پای مجسمه ریخت. وقتی دید کمی خیس شده و دیوار اجری هم مرطوب شده در بطری را بست و به جیبش برگرداند.
همه چیز همانطور که مرد پیونگ یانگی گفته بود انجام شد.
صدای گرم و شیطنت آمیز ارباب وی را شنید.

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now