پارت 42

273 62 17
                                    

با سرو صدای موبایلش بیدار شد و با تصور اینکه جان تماس گرفته ، سریع از بین پتو پیدایش کرد. پس از دیدن اسم مادرش روی صفحه موبایل اهی کشید.
+سلام مامان.
×عشق مامان بیدار شدی؟
+اره.
×ساعت شیش عصره . برو یه چیزی بخور و کم کم برای جشن اماده شو.
+باشه. شما کی میاین؟
×من و بابات یه مشتری دیگه داریم اوردیمش برای بازدید. یکی دوساعت دیگه میایم... بله اقای فو این خونه کاملا با نیازای شما سازگاره . چون یه طبقه ست و پله نداره برای ویلچر پدرتون هم اذیت نمیشید... ییبو عزیزم پنج دیقه دیگه زنگ میزنم... دقیقا. ببینین ورودی هم پله نداره و فضا..
تماس قطع شد و ییبو به سقف زل زد. خوابیدن در تخت و محیط آشنای همیشگی ارامش بخش است ولی خوابیدن بین بازوان گرم جان چیز دیگری ست. دلش از همین الان مچاله شدن در اغوش او را میخواهد!
موبایلش دوباره سروصدا کرد و ییبو با چشمانی پف کرده و غمگین به صفحه ش نگاهی انداخت. با دیدن اسم شیائوجان به همراه دو قلب سبز و قرمز ، با خوشحالی روی تخت نشست و چهره مرد خوش قیافه ش در صفحه موبایل ظاهر شد.
+جااان گا.
همان چشمهای کشیده و بطور فراطبیعی زیبایش . همان لبهای سرخ و خال کوچکش. موبایلش را بوسید.
+دلم برات تنننگ شده.
صدای گرم جان از اسپیکر پخش شد.
_اااه دوست پسر کوچولوم. هنوز یه روزم نگذشته.
به صورتش خیره شد.
+جان خیلی خوشگلی.
جان دستش را زیر سرش گذاشت : تو منو خوشگل میبینی.
ییبو متوجه شد او دراز کشیده ولی روتختی و بالشت برایش آشنا نبود.
+کجایی؟
_اتاق.
+اتاق خودمون؟
_نه. پیش دوستمم.
+متوجه شدم چون اون بالش تو نیست. خونه چنگی؟
_نچ
اخم های ییبو در هم کشیده شد.
+پرسیدم کجایی؟
_گفتم که اتاق.
+جاان.
جان خندید .
_شیر حسود. میخوای بدونی کجام؟
+هومم
تصویر جان تکان خورد و او از تخت بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. ییبو اتاق را نمیشناخت هرچند چیز واضحی دیده نمیشد و بیشتر شلوارک و رکابی آبی تیره جان را می دید.
جان دوربین را به سمت صورتش چرخاند و گفت.
_آماده ای ببینیش؟
+چیو ببینم؟
_آماده ای یا نه؟
+آره.
دوربین تکان خورد و بوم نقاشی ظاهر شد. در بوم پرتره ای از ییبو با رنگ مشکی کشیده شده بود . صورتش بی احساس ، ولی اشکی درحال غلتیدن تا نیمه ی گونه ش بود. با دیدن چشمهای نقاشی انگار چندین تن اندوه به قلب ییبو ریخته شد.
+منو کشیدی..؟
_قشنگه؟
مگر میشود چیزی با دستان جان خلق شود و زیبا نباشد؟
+قشنگه.
_چه حسی ازش گرفتی؟
دوربین دوباره روی صورت جان بود و او موشکافانه منتظر جواب ماند. ییبو کمی فکر کرد.
+یه اثر هنریه که باید بزاریمش تو موزه تا برای نسلای آینده بمونه.
جان با لحنی جدی گفت.
_شیرین زبونی نکن ییبو. چه حسی ازش گرفتی؟
+از دیدنش ناراحت شدم.
جان اهی کشید.
_منم خیلی باهاش گریه کردم.
+چرا؟
_بعدا تعریف میکنم.
لبخند تلخی زد و ادامه داد : اینجا اتاق منه. تو چونگ چینگ.
چشمهای ییبو گرد شد : تو برگشتی خونه تون؟
_اره.
+چراا؟
_نتونستم تو خوابگاه بمونم. همه جا باعث میشد از دلتنگیت دیوونه شم.
ناخوداگاه لایه ای اشک دید ییبو را تار کرد.
+منم دلم برات تنگ شده.
جان نفسش را بیرون داد.
_گریه نکن. وگرنه منم گریه میکنم. میخوای؟
ییبو چشمهایش را با انگشت اشاره اش مالید.
+نه نمیخوام. از چشمات برای اشک ریختن استفاده نکن. باهاش جذابیتای منو ببین.
_قبلنم همچین جمله ای رو بهم گفتی.
+نمیدونم شاید گفتم.
_جشن تولدت شروع نشده؟
+خوب شد یادم انداختی. باید دوش بگیرم و یه چی بخورم و لباس رسمی بپوشم.
_نگو که از صبح چیزی نخوردی.
+منتظر بودم زنگ بزنی.
_وانگ ییبو.
جان اخم کرد.
_خوب غذا بخور.
+باشه.
_پوفف پسره دیوونه.. برو به کارایی که گفتی برس بعد مراسم بیا صحبت کنیم.
+باشه... فعلا
_ییبو
جان صدایش کرد و لب پایینش را در دهان برد.
_عاشقتم .
ییبو لبخند زد.
+منم عاشقتم شیائوجان.
ییبو با انرژی بلند شد و دوش گرفت. بعد اصلاح و مسواک زدن از یخچال کمی ابمیوه و کیک پیدا کرد و خورد. پدرو مادرش که برگشتند سریع کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید رنگ و کروات با خطهای اریب نقره ای پوشید و باهم به سالن رزرو شده رفتند.
مراسم تا دوازده شب ادامه داشت و والدینش بعنوان کادو تولد اسکیت برد جدید و مقداری پول هدیه دادند. ییبو انقدر با این و آن رقصیده بود که از خستگی روی صندلی ماشین خوابش برد.

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now