پارت 60

238 65 17
                                    

جان با مکث زمزمه کرد.
_نیویورک.
ییبو چند ثانیه ساکت ماند بعد بلند خندید. چند قدم رفت و دوباره سر جایش برگشت. در صورت جان غرید.
+حتما الان کاراتو اوکی کردی و قراره تا یه هفته دیگه م بری؟
جان گوشه ی لبش را گزید.
_میخواستم زودتر بگم ولی موقع امتحاناتت بود تمرکزتو از دست می دادی.
+هاه.. درست حدس زدم! نگران درسم هستی ولی نگران خودم نیستی؟
با اخمی به او خیره شد. دست جان که به شانه ش خورد لرزید و فریاد زد.
+شیائو جان به چه حقی همچین تصمیمی گرفتی؟
یقه ش را محکم در مشت هایش گرفت و چند طره موی لخت در پیشانی محبوبش افتاد. از خشم گونه هایش قرمز شدند.
+حتی به من نگفتی و حالا میخوای بزاری بری؟
جان با شرمندگی اه کشید.
_حق داری عصبانی باشی.
+واقعا خودخواهی. چطوری منو ترک میکنی؟
_تنها راهیه که برای نجات از این وضع به ذهنم میرسه. بزار توضیح بدم ..
+نمیخوام بشنوم.
_میتونی بعد فارغ التحصیلیت بیای پیشم.
+چرا فکر کردی دنبالت راه میفتم؟
یقه ی جان را رها کرد و با قدم هایی که به زمین میکوبید به سمت خانه رفت. جان با وقاحت تمام کارهایش را کرده و در اخرین مرحله به ییبو اطلاع میدهد؟
بی توجه به سرما که تا استخوانش رسیده بود قدم هایش تند شد. میخواهد چه توضیحی بدهد؟ اینکه میتواند در مدت کوتاهی خانه بخرد؟ آن پولها چه ارزشی دارد؟
نمیخواست عاقلانه فکر کند . نه که نخواهد .. سایه ی ترس روی ذهنش اجازه نمیداد عاقل باشد. قرار است روزها و شبها در تنهایی بگذرد و در پایتخت رها شود! جوچنگ درست گفته بود.. آنقدر وابسته جان است که حتی نمیتواند بدون او یک وعده غذا بخورد چه برسد به اینکه درس بخواند و به فکر یافتن شغل باشد!
با باز کردن در خانه و برخورد هوای گرم به پوست یخ زده ش ، خانم وانگ گفت.
×برگشتین؟ زود بیا شام بخوریم.
+میل ندارم.

سریع گفت و به اتاقش رفت. در اتاق محکم بهم کوبیده شد و چند ثانیه بعد جان پریشان داخل امد. مودبانه سلام کرد و پشت در اتاق ایستاد. در زد.
_ییبو.. بیا حرف بزنیم.
صدای چرخش قفل امد و بعد فریاد گرفته او که مطمئنا با گریه همراه بود.
+فقط ساکت شو شیائو جان.
جان نفسش را بیرون داد. توقع چنین عکس العملی از ییبو داشت. میدانست او راضی به ترکش نمیشود ولی به نظر تنها راه فرار از وضعیت بد مالی و پیشرفت ، مهاجرت بود. اگر شغلی با مزایا در پکن می یافت هرگز به رفتن فکر میکرد؟
میتوانست تدریس کند ولی حقوقش حتی نصف شرکت بین المللی هم نبود. استخدام شدن در آن شرکت همان شانسی ست که میگویند فقط یک بار در زندگی خواهی دید.
دوباره در زد.
_بیا صحبت کنیم.
وقتی جوابی نشنید اهی کشید. خانم وانگ از چیدن میز صرف نظر کرد و جان را به هال برد. روی مبل نشستند و پرسید.
×چیشده؟
اقای وانگ صدای تلویزیون را کم کرد.
××دعوا کردین؟
جان نفس عمیقی کشید و نگاهش بین آن دو چرخید.
_یه موقعیت شغلی خوب برام پیش اومده.. ولی تو چین نیست.
خانم وانگ چندبار پلک زد.
×اوه این.. خیلی خوبه. چه اشکالی داره برای کار بری یه کشور دیگه.
_ولی ییبو..
هر سه نفر میدانستند ییبو نمیتواند نبود جان را تحمل کند. والدینش شاهد بودند سال گذشته در تعطیلات تابستانی ییبو بی قرار فقط یک هفته در لویانگ ماند. شاهد بودند روزی نبود که الکل نخورد و نگوید میخواهد به پکن برگردد. میدانستند پسرشان آنقدر عاشق جان هست که بیمه ی بیست ساله را بهم بزند تا خانه ای رهن کند.
اقای وانگ به ارامی گفت.
××پسر لوسمون نمیزاره بری؟ من باهاش حرف میزنم.
خانم وانگ پرسید.
×چه مدت میری؟
جان سرش را پایین انداخت.
_مشخص نیست.
اقای وانگ اهی کشید و گفت : من میرم یه سیگار بکشم.
وقتی خانم وانگ و جان تنها شدند جان سرش را بلند کرد.
_متاسفم.. مجبورم یه مدت ییبو رو تنها بزارم.
خانم وانگ سری به معنی فهمیدن تکان داد.
×فعلا کاپشنتو در بیار پسرم.
جان تازه متوجه شد کاپشنش هنوز در تنش است. بعد از دراوردنش خانم وانگ یک لیوان شربت دستش داد.
×اینو بخور رنگت مثل برف سفید شده.
ممنونی گفت و کمی از شربت نوشید. لیوان روی میز قرار گرفت . وقتی جان سرش را بالا اورد لحظه ای مادر خودش را دید.
×میتونی با من صحبت کنی. بین خودمون می مونه.
اشک در چشمان جان حلقه زد. ناخوداگاه گفت.
_مامان..

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now