پارت 35

272 65 10
                                    

_منو اینجوری صدا نکن.
+خوشت نمیاد ددی؟
_نه.
ییبو نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید کسی حواسش نیست ، خودش را بالا کشید تا در گوش جان چیزی بگوید.
+ولی من خوشحال میشم تو تخت اینجوری صدام کنی.
فکر میکرد الان جان با اخم چشم غره میرود. ولی جان لبخند ملایمی زد و جواب نداد. ییبو هیچ وقت نمیتوانست حدس بزند او چه واکنشی نشان خواهد داد. نمیدانست جان چه زمانی با شیطنت پاسخ خواهد داد و چه زمانی جدی میشود. در دل اعتراف کرد هنوز خیلی مانده ست تا شخصیت پیچیده جان رمزگشایی شود.
با آسانسور به طبقه دوم رفتند. گویا دکتر فوق تخصص از پزشک عمومی بداخلاق تر بود زیرا همان ابتدا منشی ش گفت ورود همراه ممنوع است. ییبو محض اطمینان دو نوبت گرفت که بعد از جان به مطب برود و حال او را از پزشک جویا شود. بعد از چند نفر، جان وارد شد و حدود ده دقیقه بعد بیرون امد.
+انقد زود؟ چیشد؟
_آزمایش و عکس نوشته. بیا بریم انجام بدیم.
+یه لحظه صبر کن.
جلوی چشم های متعجب جان وارد مطب شد و چند دقیقه بعد خارج شد.
+بریم.
_برای خودتم نوبت گرفته بودی؟
+اره گفتم شاید مشکل تنفسی داشته باشم.
_آزمایشات کو؟
+دکتر گفت نیازی نیست.
مکثی کرد و ادامه داد.
+و ازش اجازه گرفتم با تو برم تو!
در اسانسور جان مشکوکانه پرسید.
_چی بهش گفتی که بذاره توام بیای تو؟
+بعدا بهت میگم ددی.
جان پوفی کرد. بعد از عکس برداری و تست تنفس حدودا نه شب بود. هردو با خستگی به مطب دکتر بازگشتند. شیفت او تا ساعت ده بود و جان آخرین ویزیت آن روزش محسوب میشد.
ییبو و جان باهم وارد شدند و منشی هم خمیازه ای کشید و چیزی نگفت. پزشک حدودا چهل ساله بنظر می آمد و موهایی مرتب و مشکی و پوستی صاف داشت . ییبو حدس زد با توجه به تخصص ، سن او خیلی بیشتر از این هاست فقط خوب به خودش میرسد.
جان روی صندلی کنار میز دکتر نشست و جواب ازمایشها را به دستش داد. ییبو هم در صندلی گوشه مطب نشست و با استرس منتظر شد حرفهای دکتر را بشنود.
دکتر با سرعتی آهسته نتایج را بررسی کرد.
×اقای شیائو ریه هاتون وضعیت خوبی نداره.
+میدونم..
×تو پرونده تون دیدم به کرونا مبتلا شده بودین درسته؟
_بله.
×چه مدت بستری بودین؟
_تقریبا دو ماه.
×چقد طولانی. چرا ؟
_من نقاشم. بخاطر رنگ و اسپری و سیگار ریه هام ضعیف بود. دکترا فکر میکردن..
زیر چشمی نگاهی به ییبو انداخت که با استرس پایش را تکان میدهد.
_فکر میکردن زنده نمی مونم. واسه همین بعد اینکه علائم بهبودی نشون دادم ترخیصم نکردن.
×هنوزم سیگار میکشید؟
_بله.
دکتر نتایج ازمایش را بالا پایین کرد و بعد چک کردن مجدد عکس ریه ها گفت .
×اقای شیائو نایژه هاتون اسیب دیده و تنگه . نصفه شب سرفه های طولانی میکنین؟ تو خواب خس خس میکنین؟
_نمیدونم.
دکتر اشاره ای به ییبو کرد.
×دوست پسرتون چی؟ اون میدونه؟
جان اهی کشید و پیشانی ش را ماساژ داد. پس ییبو به این شکل اجازه ورود به مطب گرفته است.
_وانگ ییبو بیا اینجا.
ییبو با قدم هایی کوتاه و چهره ای نگران جلو امد .
+وضعیتش خیلی بده آقای دکتر؟
نگاهش به اخم های درهم جان خورد.
+جاان بخدا بین ما سه نفر می مونه. دکتر گفت به هیچکس نمیگه.
دکتر خنده ای کرد.
×شانس اوردین تو شیفت من اومدین. اگه فردا میومدین و دکترچن بود با لگد بیرونتون میکرد.
_چطور؟
×یه هموفوبیک بی شرفه.
ییبو فهمید چرا جان قصد دارد رابطه شان مخفی بماند و به خودش گفت از این به بعد حواسش را جمع خواهد کرد تا هیچکس نفهمد. هرچند مردم فقط با دیدن نحوه نگاه کردنشان به یکدیگر، متوجه کمیستری بینشان میشدند.
×اقای شیائو تو خواب خس خس میکنن؟
+بله.
×میشه چیزایی که متوجه شدین رو بگین؟
ییبو کمی فکر کرد.
_قبلا نصفه شب بیدار میشد و پشت سرهم سرفه میکرد. نفساش سنگین بود. براش یه اسپری خریدم از وقتی اونو استفاده میکنه و کمتر سیگار میکشه ، بهتر شده.
نگاه جان یک لحظه از ییبو جدا نشد و حس کرد یک بار دیگر عاشق شده است! او چطور حواسش به تک تک رفتارهایش بوده ؟ این پسرک شیرین.. جلوی خودش را گرفت تا بلند نشود و بوسه بارانش نکند.
×اقای شیائو به صراحت میگم. اگه به این وضع ادامه بدین احتمال سرطان ریه خیلی بالا میره.
ییبو لبه ی میز را چنگ زد.
×باید سیگار رو ترک کنین. در واقع یک نخ هم نکشید! کافئین و الکل زیاد ممنوعه . تو محیط های آلوده و روزهایی که آلاینده ها زیادن رفت و امد نکنین. در مواقع ضروری با ماسک فیلتر دار برین. چند تا قرص و اسپری هم تو پرونده تون مینویسم. مرتبا استفاده کنین و یک ماه دیگه تشریف بیارین تا ببینیم وضعیت ریه هاتون بهتر شده یا نه.
جان ایستاد.
_بله ممنونم.
ییبو معصومانه پرسید.
+حالش خوبه آقای دکتر؟
دکتر عکسها و نتایج را به جان برگرداند و بعد از ثبت داروها در نسخه گفت.
×اگه از خودش مراقبت کنه خوب میشه. نزار سیگار بکشه و زیاد قهوه بخوره.
+ولی جان عاشق ایناست. قهوه سیگار ابجو . چطوری اینارو ازش بگیرم؟
دکتر ایستاد تا زودتر آن دو نفر بیرون بروند و خودش به خانه ش برگردد.
×حاضری بداخلاقیاشو تحمل کنی یا میخوای بزاری از سرفه خفه بشه؟
جان بازوی ییبو را گرفت و کشید تا از مطب خارج شوند.
_ممنونم دکتر من مواظب خودم هستم. شبتون خوش.
ییبو هم ممنونی گفت و با جان بیرون رفتند. بعد از خریدن داروها و تسویه حساب ، جان تاکسی گرفت و به رستورانی رفتند. تا پایان شام هیچکدام حرفی نزدند.
جان بعد از نوشیدن کوکا دستانش را روی میز درهم کرد.
_ییبو.
+جونم.
_تو از سن کم به گرایشت مطمئن شدی ولی من بار اولمه با یه مرد قرار میزارم . حتی با خودمم خوب کنار نیومدم. ازم ناراحت که نیستی؟
+نه نیستم.
_نمیخوام رابطه مون علنی بشه یعنی همه بدونن. همین که دوستامون میدونن و مارو درک میکنن کافی نیست؟
+هوم
_از اینکه مردم یه جور دیگه نگاهمون کنن خوشم نمیاد. از اینکه مورد تمسخر قرار بگیریم متنفرم. شنیدی دکتر چی گفت؟ گفت امروز خوش شانس بودیم اگه به شیفت اون یکی دکتر میخوردیم اون آبرو ریزی راه مینداخت.
+درست میگی.
_هنوز مردم کشورمون با روابط همجنسگرایانه کنار نیومدن. نمیتونیم شوآف کنیم.
+اره.
_اهه خیله خب. امروز خسته شدیم. بیا بریم.
با تاکسی به اتاقشان برگشتند و هردو بعد دوش گرفتن به تخت هایشان رفتند. ییبو بیدار بود و به اتفاقات پیش آمده فکر میکرد.
اول تنها دغدغه اش این بود که جان عشقش را بپذیرد ولی مشکلات دارد بزرگتر میشود. جسم جان ضعیف است و نیاز به مراقبت دارد. او نمیخواهد کسی از رابطه شان مطلع شود. ییبو به جان حق می داد که از ظاهر شدن در اجتماع بعنوان یک همجنسگرا بگریزد ولی تا چه زمانی؟
قرار است تا اخر عمر پنهان شوند؟
شاید هم او درست میگوید. این کشور پتانسیل پذیرش چنین چیزی ندارد.
_ییبو؟
با صدای جان تعجب کرد. ساعت دو و نیم صبح بود.
+بله ؟
_بیداری؟
+اره.
بلند شد و به تخت ییبو امد.
_میشه پیشت بخوابم؟
ییبو به گوشه تخت نه چندان بزرگ رفت و به پشت خوابید. جان در تاریکی کنارش دراز کشید و سرش را روی کتف او گذاشت. بوی شامپویش بینی ییبو را نوازش کرد و بوسه ای روی موهایش کاشت.
+چیشده ؟
جان پاسخی نداد . چند دقیقه بعد گفت.
_بیداری؟
+اره.
_من یه ترسوام مگه نه؟
+نیستی.
_میترسم دوباره اشتباه کنم.. من بجای اینکه تو رو پیش خودم نگه دارم یه کاری کردم هردو عذاب بکشیم.
+چرا همون اول قبولم نکردی؟
_فکر میکردم یادت میره. میگفتم با یه دختر میری تو رابطه و مثل بقیه ازدواج میکنی.
+ولی من از پسرا خوشم میاد.
_انقدر احمقم که حتی اینو ازت نپرسیدم.
ییبو با دست مخالفش موهای جان را نوازش کرد.
+دیگه تموم شد اون روزا رو فراموش کن. الان با همیم.
_اگه دوباره با همچین تصمیماتی آسیب ببینیم چی؟
+با همدیگه راجب همه چی فکر میکنیم بعد تصمیم میگیریم.
اولین بار بود که جان نمیخواست پارتنرش اسیب ببیند. اولین بار بود که سلطه جویی نمیکرد و اجازه می داد بار رابطه به دوش هردو نفرشان باشد. اولین بار بود که به اغوش دیگری میخزید تا منبع آرامشش باشد.
شاید وانگ ییبو اولین شریک عاطفی ش نبود ولی به یقین اولین چیزها را به جان میچشاند.
_هنوز بیداری؟
+شیائوجان وقتی نزدیکمی خوابم نمیبره انقد نپرس.
_چرا خوابت نمیبره؟
+شاید چون خیلی سکسی هستی و منم همیشه هورنیم؟
جان بلند شد و به زحمت در تخت کوچک روبروی ییبو نشست.
_هیچ وقت بخاطر اینکه از پسرا خوشت میاد مسخره ت نکردن؟
+تا دلت بخواد مسخره شدم.
جان لبش را از داخل جوید.
_اگه برات اذیت کننده نیست تعریف کن.
ییبو چند ثانیه فکر کرد.
+خب تو مدرسه اذیتم میکردن . بهم میگفتن کونی. میگفتن کثیف . منم خیلی خوشگل بودم موهام تا اینجام بود..
با دستش ترقوه هایش را نشان داد.
+چون حتی تو سن بلوغ کول بودم دختر و پسر دنبالم بودن. ولی خب خیلیام حرفای بدی میزدن.
_تو چیکار میکردی؟
+دعوا میکردم.
_جدا ؟
+بنظرت چرا انقد عضله دارم؟ از شونزده سالگی میرفتم فیتنس و وزنه میزدم. هرکی اذیتم میکرد کتک کاری میکردیم.
خندید و ادامه داد.
+یه بار یکیشونو انقد بدجور زدم دندونش شکست. تا یک هفته که بره دندونپزشکی دندون جلوش نصفه بود.. البته دست خودمم تو همون دعوا در رفت.
جان لبخندی زد. ییبو در فرم سرمه ای دبیرستان ، با موهایی بلند تا گردنش در حال مشت زدن به این و آن ، بیش از حد ستودنی و زیبا نیست؟
+دبیرستان تو چطور بود؟
خاطراتی نه چندان خوب به یاد جان امد. همه روزهای زندگی ش قبل آشنایی با ییبو چقدر تاریک بنظر می آیند.
_افتضاح بود.
+چرا؟
وقتی دید جان جواب نمیدهد گفت.
+من تعریف کردم. توام باید بگی.
جان اهی کشید.
_من اون موقع ها یکم تپل بودم و ..
ییبو حرفش را قطع کرد.
+عکس داری ؟ نشونم بده.
_چرا؟
+میخوام بدونم همونجوری که میگی قیافه ت متوسطه درباره وزنتم اشتباه میکنی یا نه.
_گوشیم رو تخته. بعدا بهت نشون میدم.
+هوممم. خب ادامه بده.
_خب من .. شاید زیادم تپل نبودم. خودم اینجوری حس میکردم. سال دوم که با یه نفر قرار میزاشتم دوستاش میگفتن اون دختر لیاقت بهتر از تو رو داره. در مورد صورتم . وزنم . صدام و همه چی مسخره م میکردن.. بعد اینکه کات کردیم بازم این حرفا ادامه داشت.
+چه کصشرایی.
_من آدم اجتماعی تری بودم ولی اون سال خیلی اذیت شدم. همه دوستامو از دست دادم بجز یه نفر. اسمش چو یوئه بود همیشه فکر میکردیم با هم میریم یه دانشگاه . هنر میخونیم. گالری خودمونو میزنیم و پولدار میشیم. ولی سال سوم بشدت درگیر مواد شد و اخرشم.. یه شب تو یه کلاب.. مثل اینکه اوردوز کرد.
ییبو متوجه بغضش شد.
+متاسفم. ناراحتت کردم.
_نه اوکیه.
مکث کرد و ادامه داد.
_اونو از دست دادم و خوب یادم نیست بقیه سال تحصیلی چطور گذشت. یکسال پشت کنکور موندم و تو نوزده سالگی اومدم پکن. دیگه برنگشتم چونگ چینگ.
ییبو او را جلو کشید و در اغوش گرفت . زمزمه کرد.
+مرد قوی من. تو از پس همه چی براومدی. میتونی جلوی همه چیز به تنهایی بایستی. اما از این به بعد مشکلاتتو باهام تقسیم کن. من مواظبتم همونجوری که تو مواظب منی.
جان نمیدانست چه جوابی بدهد. او دقیقا حرفهایی میزد که جان نیاز داشت بشنود.
همان نیمه گمشده ست که حرفش را میزنند؟
دراز کشید و ییبو هم به پهلو خوابید و در اغوشش گرفت.
امشب میتواند ضعیف باشد و در اغوش ییبو پنهان شود. فقط امشب..
باید از ییبو شجاعت بیاموزد. یک روز بدون دلهره مرد دل فریبش را بعنوان دوست پسرش به همه معرفی خواهد کرد.

صبح با صدای الارم موبایل ییبو بیدار شد. ییبو پشت به او خواب بود و واکنشی نشان نمی داد . جان خمیازه ای کشید و صدایش زد.
_ییبو .. وانگ ییبو.. بیدار شو.
ییبو صدای موبایلش را قطع کرد و روی تخت نشست. چند ثانیه با چشمان پف کرده و موهایی پریشان درحال تحلیل بود که چرا بوی قهوه نمی آید؟ جان اینجا چه کار میکند و چرا هنوز انقدر خسته است؟
با یاداوری دیشب در آغوش جان خزید.
_پاشو باید بریم کلاس.
ییبو غرغری نامفهوم کرد.
_نمیدونم چرا با تو انقد زیاد میخوابم. حتی متوجه نشدم گوشیم کی الارم زده.
ییبو کمی دیگر در اغوش جان ماند. قبل رفتن به توالت موهای جان را بوسید. جان طبق عادت قهوه جوش را روشن کرد ولی سیگار نکشید. دلش نمیخواست بمیرد و از معشوق عزیزش جدا شود. حتی دلیل زندگی ش هم وانگ ییبو ست!
بعد ییبو به توالت رفت . مسواک زد و اصلاح کرد. کبودی ها کمرنگ شده بود و نیازی به کاور با کرم نداشت پس فقط تیشرت یقه بلند و آستین کوتاه نوک مدادی پوشید. کمی شکلات و قهوه خورد. ییبو هم قهوه نوشید و سریع لباس هایی تیره پوشید.
قبل خروج از اتاق ییبو گفت.
+میشه سیگار نکشی؟
جان با بدجنسی گفت.
_سیگار؟ چرا نکشم؟
ییبو یکی از آن اخم های وحشتناک تحویل جان داد.
+یادت رفته دکتر دیروز چی گفت؟
جان خندید.
_باشه باشه چرا عصبانی میشی.
+خنده دار نیست جاان.. من نمیخوام مریض شی.
_نمیشم. مواظبم.
جان گفت و بوسه ای سبک به لبهایش زد.

*****************************

جان وارد اتاق شد. ییبو روی تخت نشسته بود و مشغول کار با لپ تاپش بود.
+اومدی بیبی؟
جان مک بوک ییبو را کنار گذاشت. لوستر را خاموش کرد و روی تخت رفت.
_ییبو بیا باهم بخوابیم .

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now