پارت 67

242 61 15
                                    

یک شب دیگر با الکل قوی مست کرده بود و سرش چنان تیر میکشید گویی میله ای فولادی از وسطش گذشته است.
روی تخت نشست و به ساعت موبایلش نگاه کرد .
هفت صبح بود و باید به شرکت میرفت.
بعد دوش آب سردی که گرفت قهوه نوشید و با موبایلش به آدرس شرکت سوپ خماری سفارش داد.
تا ده شب در حال نشان دادن ملک به مشتریان و تنظیم قرارداد بود . خوشبختانه فشار کاری ذهنش را از جان منحرف میکرد . با خودش گفت احتمالا تا الان به امریکا برگشته است.
به خانه رفت و طبق معمول بدون خوردن شام در تخت خزید.
صبح با سروصدای موبایلش بیدار شد. تماسی از طرف چنگ داشت. با صدایی خواب آلود جواب داد.
+چنگ گاا امروز یکشنبه ست. ساعتو دیدی؟
×میتونی یه جایی بری؟
لحن نگرانش باعث شد ییبو سریع در جایش بنشیند.
+چیشده؟ کجا برم؟
×پدر جان فوت کرده.

ییبو تا اخر شب از خودش پرسید چه ربطی به او دارد؟
ولی دلشوره ای عجیب طاقتش را گرفت. صبح زود با پروازی به سوی چونگ چینگ پرید و حدود یازده شب به آدرسی که خانه ی پدری جان بود رسید.
هوا سرد بود و لرزه ای به بدنش افتاد . از لای در نیمه باز حیاط داخل رفت و صدای گریه و التماس شنید.
مسیر صدا را دنبال کرد تا وارد اشپزخانه شد.
جان را دید .
او داشت چاقویی به قلبش فرو میکرد و هر لحظه بلوز خاکستری ش از خون سرخ میشد.

*******************************

پاهایش لرزید و دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد. در سردخانه بیمارستان جسد نیمه منجمد پدرش را دیده بود. خانم شیائو در صندلی روبرویی هق هق میکرد.
جان به ارامی جلو رفت و مادرش را در آغوش گرفت.
سرش سبک و جلوی چشمانش سیاه بود .علائمی از بیهوشی زودهنگام داشت.
ولی باید مقاوم می ماند. حالا که پدرش فوت شده او تنها تکیه گاه مادرش است.
تمام روز تا تحویل خاکستر در هاله ای گنگ و نامفهوم گذشت. جان در سالن عزا وقت گرفت تا مراسمی آبرومند برگزار کنند . حتی یادش نمانده بود پولش را پرداخت کرده و میخواست برای بار دوم کارت بکشد.
مادرش را به خانه رساند و سعی کرد محکم و بی احساس بماند.
در حیاط قدم زد و سیگار کشید. نمیتوانست وارد خانه ای شود که پدرش قبل از فوت اجازه ورود به آن نمی داد. تمام شب در حیاط ماند و هر از گاهی به وضعیت مادرش در کاناپه سر میزد تا خیالش از سلامتش راحت باشد.

با صدای زنگ که از داخل خانه آمد به سوی در رفت. چنگ پشت در بود. خواست جان را در اغوش بگیرد ولی جان دستهایش را بالا آورد.
_چیزی نیست رفیق .. خوبم.. چیزی نیست.
پشت سر چنگ ، زی یی هم داخل آمد.
×تسلیت میگم جان .
_ممنون. بفرمایید تو.
اطراف چشمان جان به وضوح تیره تر شده بود. وارد خانه شد و دید مادرش به مهمان ها اشاره میکند بنشینند.
همه چیز این خانه برای جان ازار دهنده بود و همچون شیشه های شکسته به بدنش فرو میرفت آنچنان دردناک که گویی دارد تکه تکه گوشتش را از دست میدهد.
با اینحال نباید میشکست.
قهوه دم کرد و با سه فنجان به هال رفت. همان هالی که در آن توسط پدرش مواخذه شد که چرا عاشق یک مرد شده.
هیچ چیز تغییر نکرده بود . با همان دکور و همان ترکیب غم و تنفر.
پس از قرار دادن فنجان ها روی میز، ظرف خاکستر را از اغوش مادرش گرفت. او را به توالت گوشه ی پذیرایی هدایت کرد تا دست و صورتش را بشوید.
مادرش به ارامی پرسید : اون مرد دروغگو واقعا زودتر از من از دنیا رفت ؟
جان موهای بلند قهوه ایش را نوازش کرد.
_من هستم مامان.. من کنارتم.
او را به کاناپه برگرداند و قهوه دستش داد.
_ایشون جوچنگه و ایشونم دوست دخترش زی یی. دوستامن از پکن اومدن.
هر دو همزمان گفتند : تسلیت میگم.
درک بی روحی و شوکه بودن خانواده عزادار شیائو برایشان سخت بود. زی یی تجربه از دست دادن والدینش را نداشت و چنگ هم بعد از فوت پدرش خوشحال ترین انسان روی زمین شده بود.
چند تن از همکاران قدیمی و دوستان پدرو مادرش تا ظهر به خانه شان امدند و همگی برای انجام مراسم به سالن رفتند.
همه چیز دود گرفته و تار بود.. جان حتی نمیدانست در جواب تسلیت گفتن آشنایان پاسخی داده یا نه.
کم کم برایش جا افتاد مردی که در کودکی روی پاهایش پشت فرمان مینشست فوت کرده. همان مردی که برای اولین بار نقاشی کردن یادش می داد. همان مردی که بعد از حمام موهایش را خشک میکرد.
خاطرات در ذهنش روشن و خاموش میشدند.
پدرش .. همان کسی که وقتی جان در پارک با پسرهای بزرگتر از خودش درگیر شد و کتکشان زد به جای سرزنش برایش غذای مورد علاقه ش را خرید و گفت : افتخار میکنم پسرم اینقد قویه!
وقتی ده دوازده ساله بود برایش لباس کاسپلی هری پاتر سفارش داد. با اینکه قیمت زیادی داشت ولی او گفته بود جان فقط باید درخواست کند و پدرش با چوب جادویی همه چیز برایش خواهد خرید.
جان همه چیز را به یاد اورد و اشک در چشمانش جمع شد.
در سالن عزا بودند و مادرش به اندازه کافی اشک میریخت. پس بغضش را قورت داد و همانجا صاف ایستاد .
حسی از عذاب وجدان و حسرت درونش پیچید.
شاید باید چندسال پیش انقدر جلوی پدرش زانو میزند تا عشقش به ییبو پذیرفته شود.
در دل خندید و گریست.
عشقش به ییبو؟ کدام عشق؟
همانی که ذره ای انعطاف نشان نداد و هنوز هم با خودخواهی جان را مقصر میداند و میگوید از او متنفر است؟
انگار سراسر زندگی ش به تصمیمات اشتباه گذشته است.
کاش همان سالی که مدرک لیسانسش را گرفت و با زنی قرار میگذاشت با او ازدواج میکرد، به چونگ چینگ برمیگشت و کنار والدینش می ماند. تا الان قطعا بچه داشت و پدرش زنده بود. وانگ ییبو یی نبود که وجودش را به آتش بکشد و همیشه توقع فداکاری از جان داشته باشد.

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now