پارت 78

300 57 10
                                    


_شیرکوچولوم..
گفت و سرش روی سینه ی معشوقش افتاد.
همه چیز از حرکت ایستاد. ماشین ها انسان ها باد..
حتی دیگر جان هم نمی لرزید.. موهای بلندش بینی ییبو را قلقلک نمی داد.. ییبو مرگ را تجربه کرد و تا وقتی سرفه های جان رعشه به تنش نینداخت همه چیز صامت بود.
جان سرفه میکرد و پلیور سبز ییبو رنگ خون میگرفت..
ترکیب دلخراشی از رنگ های مورد علاقه شان..
+الان میریم بیمارستان.
به هر زحمتی بود سه کلمه از حنجره ش خارج شد . دستش را دور کمر جان که باریکتر از همیشه به نظر می آمد انداخت و بلندش کرد. تاکسی نقره ای رنگ کنار خیابان درحال پیاده کردن مسافر بود و ییبو با پاهایی لرزان و جان کشان کشان با سرفه هایی دردناک به تاکسی پناه بردند.
وقتی نشستند جان حین سرفه هایش نالید.
_بریم .. خونه.
ییبو دست سردش را فشرد. چیزی در جهان بیشتر از دیدن عذاب معشوق وجود دارد؟ وقتی او ذره ذره در حال ذوب شدن است و کاری از تو جز تماشا برنمی آید.
اشک حلقه زده در چشمانش را پس راند. جان بخاطر فشار سینه ش به اندازه کافی اشک میریزد.
+باید بریم بیمارستان.
دستی که جان جلوی دهانش گرفته بود پایین امد. هرچند با خون نقاشی شده بود.. سرفه هایش قطع شد و پیشانی ش را به شانه ییبو چسباند.
+جان.. جان گا.. لطفا اروم باش.. من اینجام . ولت نمیکنم باشه؟ توام حق نداری از پیشم بری.
بغضش را قورت داد.
+چشماتو باز کن.. شیرکوچولوت اینجاست.. منو ببین ..
صدایی گرفته شنید.
_خونه..
+باشه باشه.
ادرس اپارتمانشان را به راننده داد و او بعد از یافتن مسیر در خیابان به راه افتاد. جان به صندلی تکیه داد و سینه ش را چنگ زد.
_خیلی درد میکنه..

سرش را روی شانه ییبو گذاشت و با دست آزاد و تمیزش انگشتانشان را درهم قفل کرد. اشک های نافرمان ییبو پایین ریخت. دستان همیشه گرم محبوبش به سردی یخ بود. دستانی که همیشه در زمستان به آنها امید داشت حتی نمیتوانستند دست ییبو را بفشارند.. دنیایی بدون جان برایش وجود نداشت. لبهایش را روی موهای او گذاشت و بوسید.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و اشکهایش از گوشه چشمانش بیصدا سر میخورد و سمت شقیقه هایش میرفت. میترسید.. از نبود جان میترسید..
در معده ش جسد پروانه های مرده به اتش کشیده شده بود. هر لحظه امکان داشت قلبش با صدایی بلند بترکد.. همان قلبی که حسش نمیکرد حالا به وضوح میسوخت. شاید اثر همان خون هایی ست که از لبهای عشقش روی سینه ش پاشید.
به مقصد رسیدند.. اپارتمان ده طبقه که در بالاترین نقطه ش ، بهترین دوره زندگی جان و ییبو گذشته بود. بازوی جان را گرفت و به ارامی دنبال خود کشید. او با قدم هایی نه چندان متعادل کنارش راه میرفت.
نفس هایی صدا دار و لبهایی خونین و رنگی پریده ..
درد داشت. دیدن مرد زیبایش با این وضعیت فقط بغضش را متورم تر میکرد.
رمز در را زد و داخل شد.
جان را به اتاق خواب برد و بعد از دراوردن کاپشنش در تخت خواباند. جان حتی توان ناله کردن نداشت و پلک هایش بهم چسبیده بود. با ورودشان به اتاق اشکهای ییبو شدت گرفت ولی همچنان ساکت و بیصدا گویی حنجره ش را به شیطان فروخته.
کاپشنش را گوشه ای انداخت. با دستمال پارچه ای نم دار برگشت.
نفس های صدا دار جان ارامتر شده بود.
اهی کشید و اشک هایی که دیدش را تار کرده بود به استینش کشید. دست و صورت جان را با پارچه پاک کرد و موهای بلندش را از صورتش کنار زد.
+جان.. خرگوش من.. جان گا من.. چشماتو باز کن..
جان فقط خواب است یا بیهوش شده؟

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now