پارت 31

288 73 12
                                    

اخم های ارتور بیشتر درهم کشیده شد.
×حرفتو بزن.
_اون موقع تو با جیانچی قرار میزاشتی ولی رو من کراش زدی. برام شماره فیک مجازیتو نوشتی . وقتی من جواب ندادم متوجه یه دانشجو انتقالی بامزه شدی. همزمان که با اون تیک میزدی تو ویبو من کامنت میزاشتی. اسم اکانت فیکت چی بود؟ استرا-شین-بری. گاد چه اسم احمقانه ای..
خنده ای کرد.
+عزیزم چرا عصبانی شدییی. بزار بقیه شم بگم . خلاصه که پسره شل کرد و توام باهاش خوابیدی . جیان چی ، دوست پسر بیچاره ت فکر میکرد تو ادم شدی. وقتی فهمید هنوزم یه آشغالی باهات کات کرد.
×دهنتو ببند.
ییبو انگشتش اشاره اش را به سمت ارتور تکان داد.
+ولی تووو خیلی زرنگی. منو تو بار دیدی و فهمیدی من هرشب میرم . با خودت گفتی این پسره طعمه خوبیه. هم ظاهر خوبی داره هم بنظر انقد داغون هست که برای سرگرمیم شده قبول کنه باهام بیاد تو رابطه.
اهی کشید.
+متاسفانه فکرت درست بود و ییبوی خرد شده حاضر بود برای فراموش کردن یه نفر، باهات بیاد تو رابطه. ولی واقعا ازت ممنونم یونگشین. اون برگشت پیشم.. منم الان میتونم راحت بندازمت دور.
یونگشین که تمام مدت از عصبانیت قرمز شده بود غرید.
×هاه این چرت و پرتا رو سرهم کردی! همش دروغه.
ییبو لبهایش را جمع کرد .
+حقیقت ازار دهنده ست مگه نه؟ ساده بخوام بگم.. تو حتی جیانچی رو دوست نداری. ولی حس میکردی اگه یه کاری کنی اون برگرده تو وجود بیمارت احساس پیروزی و برتری میکنی. تو واقعا نیاز داری بری پیش روانشناس.
یونگشین در صورت ییبو داد زد.
×خفه شو.
ییبو یک قدم عقب رفت. میدانست جلوی دوربین هستند و نباید خطایی کند.
+حواست باشه چی میگی. واقعا خوشحالم اون روز مامان بابات تو خونه ت بودن و دستم به بدن کثیفت نخورد.
×پسره گدا چی میگی برای خودت؟
یقه ییبو را چسبید و مشتش برای کوبیدن در صورت ییبو بالا رفت.
+چرا فکر میکنی خیلی پولداری؟ خانواده من روزی ده تا خونه تو رو میخرن و میفروشن.
مشتش را پایین اورد ولی قبل برخوردش با صورت ییبو ، مامور حراست که از دوربین ها متوجه درگیری شده بود سوت زد. ارتور ییبو را رها کرد و ییبو خودش را روی زمین انداخت. مامور با آن فرم آبی تیره ش نفس زنان رسید.
××اینجا دانشگاهه خجالت نمیکشید دعوا میکنید.
ییبو روی زمین ، پای بخیه خورده ش را مالید .
+خوب شد اومدین. یونگشین هم تیمی کلاب فوتبالمه و حالا که میبینه من دارم پیشرفت میکنم بهم آسیب میزنه . هفته پیش یه نفر تو پام بطری مشروب شکست این هفته م اومده تهدیدم میکنه.
ارتور فریاد زد : دروغ نگو.
مامور حراست گفت : هردو بیاید بریم دفترمدیریت.
پشت سر مامور راه افتادند. ییبو لنگ لنگ دنبالشان رفت و در گوش یونگشین گفت.
+من میتونم داستانو برای جیانچی تعریف کنم پس تو دفتر مدیریت پسر خوبی باش و هرچی گفتم تایید کن.

+آرتور.. جائو یونگشین.. این ویدیو رو برای این میگیرم که بعدا نزنی زیرش. هزینه های درمان من رو برای چی داری میدی؟
×چون من به یه نفر گفتم اذیتت کنه ولی اون بهت آسیب زد. هزینه درمانت تو کلینیک خصوصی حدود بیست هزار یوان شد . و من دارم به حسابت برش میگردونم.
+خوبه که همه چیزو قبول داری. منم در ازاش ازت شکایت نمیکنم.
×ممنون بابت لطفتون اقای وانگ.
پیام واریز برای ییبو امد. او فیلمبرداری را تمام کرد. به ارتور که از خشم کبود شده بود نگاه کرد.
+ارتور سعی کن از این به بعد ادم بهتری باشی. جیانچی دوستت داره توام بهش وفادار بمون.
×نیازی به نصیحتات ندارم.
قبل اینکه برود گفت .
×از کجا همه چیزو فهمیدی؟
ییبو شانه ای بالا انداخت.
+با اف بی آی ارتباط دارم. در ضمن دیگه هیچ مزاحمتی برای من ایجاد نکن.
ارتور با عصبانیت دور شد. درواقع ییبو یکی از روزهایی که در کلابها میگذراند روی دراگ بود و با پسری وارد اتاق وی آی پی شدند. بعد فهمید او دانشجو انتقالی از دانشگاه خودشان است. او نتوانست ییبو را تحریک کند و پرسید تو استریتی؟ و ییبو جواب داد تو حموم که خوب کار میکنه! چون هر دو حالت طبیعی نداشتند خندیدند و پسرک شروع به تعریف کردن خاطراتش کرد که مربوط به یونگشین و دوست پسرش جیانچی بود.
ییبو از هفته اول که عکسها و شوآف های ارتور شروع شد فهمید قصد او فقط برگرداندن اکسش است. با اینحال ییبو با احتیاط رابطه شان را ادامه داد و زندگیش به دست سرنوشت سپرده شد. خوشبختانه ایندفعه سرنوشت برایش تلخ کامی در نظر نگرفت.
روی نیمکت دانشگاه نشست. پایش درد میکرد و بخیه هایش باید کشیده میشد. نمیدانست چرا از بخیه جذبی استفاده نکرده اند و آنقدر هم پول گرفتند.
به جان زنگ زد. بعد چند بوق با صدایی آهسته جواب داد.
_سلام.
+خرگوشم چطوره؟
_چیشده ییبو ؟ چرا الان زنگ زدی؟
ییبو نگاهی به ساعتش انداخت . سه بود و این یعنی جان وسط کلاس است . وقتی با ارتور در دفتر مدیر بودند کلاسش را از دست داده بود.
+جان شماره حسابتو بده.
_برای چی؟
+جان گا تو موقعیت خوبی نیستم فقط برام بفرست.
تماس را قطع کرد. جان در وی چت پیام داد : ییبو چیشده؟
تایپ کرد : زود بفرسسست.
وقتی شماره حساب فرستاده شد بیست هزار یوان را عینا برای جان واریز کرد.
موبایلش لرزید. صدای جان پچ پچ مانند بود.
_تو برام پول واریز کردی؟
+اره.
_واسه چی؟
+هزینه کلینیک.
_نیازی نبود.
+بود.
_ولی هزینه کلینیک پونزده هزار تا شد .
صدای زنانه ای از آن طرف خط شنید : اقای شیائو با موبایل صحبت میکنید ؟ -نه استاد.
چند ثانیه در سکوت گذشت.
_بعدا بهت زنگ میزنم .
قبل اینکه تماس قطع شود ییبو گفت : عاشقتم جان.
صدای ضعیفش به زحمت شنیده شد : منم.
قلب ییبو آکنده از شادی شد. بعد از لبخندهای بزرگ و مشت زدن در هوا ، تصمیم گرفت به دانشکده هنر برود و منتظر جان بماند تا باهم برای شام بیرون بروند.

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now