پارت 37

278 61 3
                                    

جان نیمه های شب از سروصدایی بیدار شد و ییبو را کنار خود ندید. به پایین تخت نگاه کرد که ییبو با پتوی کوچکی روی زمین خوابیده است.
_اونجا چیکار میکنی؟
پسرک غلتی زد.
+بیدارت کردم ؟ ببخشید.
جان که از تاثیر مسکن خواب الود بود گفت.
_بیا رو تخت.
+اون دفعه به کریس گا گفتی نمیتونی تو تخت کوچیک کسیو کنار خودت تحمل کنی.
جان از غرولند کودکانه ییبو خنده ش گرفت.
_این حرف برای دی دی م بود. نه برای دوست پسرم. بدو بیا اینجا.
+تخت کوچیکه.
جان بالشش را به صورت ییبو پرت کرد و با چنگ زدن پتویش آن را با خود روی زمین برد. قبل اینکه ییبو مانعش شود روی موکت پرز بلند به پهلو دراز کشید. به بازویش اشاره کرد.
_واقعا یه دوست پسر لوس نصیبم شده. بیا اینجا.
ییبو به آغوش جان خزید.
+دوست پسرت لوسه ولی تو سکس عالیه.
_بخواب وانگ ییبو.
+رو زمین اذیت نمیشی؟
_بزرگه . تو بغلمی. میتونیم کلی غلت بزنیم. پس نه اذیت نمیشم.
پلک های خسته ش روی هم افتاد و بینی ش بین موهای ییبو پنهان شد. کمتر از یک دقیقه بعد ییبو هم خوابش برد .

*********************

بوی قهوه بینی ش را نوازش می داد. هراسان در جایش نشست و فریاد زد.
+جان گا.
صدایی از آن طرف اتاق شنید.
_بله.
ییبو دستش را روی قلبش گذاشت و به جان نگاه کرد که روی صندلی پشت اپن نشسته.
+یه لحظه ترسیدم نباشی و اینا همش خواب باشه.
_احمق. بیا یه چیزی بخور بریم دانشگاه.
ییبو با همان باکسر از روی زمین بلند شد و روی صندلی نشست. عادت نداشت جان را روبروی خود ببیند چون او همیشه ایستاده صبحانه میخورد. نگاهش به سیاهی کمرنگ زیر چشمانش خورد . بوی شامپویش که دیوانه آن بود از فاصله نزدیک قابل استشمام بود. دیشب رابطه نسبتا خشنی داشتند چطور جان بلند شده و دوش گرفته ؟
+حالت خوبه؟
_دوش گرفتم بهتر شدم.
پشت گردنش را خاراند و مستاصل گفت .
_خیلی دلم سیگار میخواد.
ییبو از قهوه ش نوشید. هیچ راه حلی به ذهنش نمیرسید تا به جان کمک کند. باید حتما از اینترنت برای ترک سیگار کمک بگیرد. روی نان تست نشده نرم ، کمی مربا گذاشت و گفت.
+جان جان ، بگو آآآآ.
خنده ای کرد.
_من گفتم سیگار نگفتم نون!
با اینحال بعد دیدن لبهای آویزان ییبو لقمه را با دستش گرفت و در دهان گذاشت. از قهوه اش نوشید.
_سریع دوش بگیر دیرمون میشه.
نگاهش به سینه مارک شده ییبو افتاد و موجی از لذت درونش پیچید. احساس مالکیت میکرد انگار با این اثر کسی جرئت نزدیک شدن به عشق کوچکش را نخواهد داشت. ییبو بلند شد تا حوله بردارد.
+واقعا خوبی؟ درد نداری؟
_خوبم نگران نباش.
ییبو بعد برداشتن لباس و حوله به حمام رفت. جان با زحمت از جایش بلند شد. صبح بعد دوش ، دو مسکن خورد و دردش کمتر شد. با اینحال نمیدانست میتواند در دانشگاه تاب بیاورد یا نه. چقدر دلش میخواست همین الان به تختش بخزد و ییبو را هم در اغوش بگیرد و بخوابد.
ولی ممکن بود بدلیل غیبت هایش در این ترم نمره کلاسی پایین بگیرد، برای استخدام نمرات بالا نیاز داشت پس بیخیال خواسته قلبی ش شد . پیراهن آستین کوتاه قهوه ای و شلوار مشکی پوشید. خوشبختانه لاومارک گردنش زیاد قرمز نبود . از ذهنش گذشت چقدر داشتن آن هیکی ها خوب بود چون هر دفعه که خودش را می دید چهره دوست داشتنی ییبو جلو چشمانش ظاهر میشد. یاد حرف های وقیحانه دیشبش افتاد و با کف دست در پیشانی کوبید.
چندبار پلک زد .
بعد از دبیرستان ، تغییرات روانی زیادی کرد و بحران بزرگی از سر گذراند. بعد ورودش به پکن و شروع زندگی مستقلانه از دومین بحران هم به تنهایی رد شد. پس از اتمام درس ، دوسال در گالری یکی از استادانش کار کرد که بجز خستگی و بیماری چیز بیشتری برایش نداشت.
و حالا هم وانگ ییبو بزرگترین تغییر و شاید بهترین آنها ست. او دوست دارد در تخت سلطه گری کند . جان از خودش پرسید باید تا اخر این اجازه را به او بدهد؟
لبخندی روی لبهایش نشست.
حاضر است برای پسرک شیرینش قلبش را درآورد و به خورد سگهای جادوگران بدهد ، دیگر کنار آمدن با مسائل در تخت که چیزی نیست.
ییبو از حمام بیرون امد و رشته افکار جان پاره شد. تیشرتی مشکی و سفید و شلوار راسته مشکی به تن کرده بود . جان کیت کت به دستش داد و بعد برداشتن کوله هایشان از اتاق خارج شدند.
جان اهسته راه میرفت. درد کمرش بهتر شده بود ولی باسنش همچنان تیر میکشید.
"تقصیر خودته "
به خودش نهیبی زد . ییبو صبورانه کنارش قدم برمیداشت . جان تاکسی گرفته بود و پیام راننده در مورد عجله کردن ، مدام صفحه موبایلش را روشن میکرد. طبقه دوم جیانگ هم وارد اسانسور شد. جان بی توجه به وضعیت خودش ، پیشنهاد کرد اوهم با تاکسی بیاید.
پس هر سه نفر به سمت خروجی خوابگاه رفتند. جیانگ با چشمهایش از ییبو پرسید : چه بلایی سر شیائو جان اوردی؟
و با چشم غره ای از طرف ییبو خنده ای بیصدا کرد. بلاخره به تاکسی رسیدند و یک ربع بعد جلوی دانشگاه پیاده شدند . هنوز وارد نشده بودند صدایی بلند شنیدند.
×جیانگ ، ییبو بزارین منم بیام!
لی بود که از تاکسی پیاده شد و دوان دوان خودش را رساند.
×سلام بچه ها . سلام اقای شیائو.
جان مودبانه سلامی کرد .
×بچه ها ماشینم خراب شده بردم تعمیرگاه حدس..
جمله اش با فریادی قطع شد.
××ییبووو. جااان.
جان نگاهی به طرف صدا انداخت. کریس و چنگ در آن یک هفته که چنگ در خوابگاه مقیم بود اشنا شده بودند ، از طرف پارکینگ با هم قدم زنان می آمدند.
جان زیر لب گفت.
_هاه امروز روز خوش شانسیمه!
چنگ سریع جلو امد و دستش را دور گردن جان انداخت : رفییق یکی از طرحاتو بهم میدی؟ دیروز یادم رفت برای کلاس لینگ انجامش بدم.
جان کمی تکان خورد تا قبل اینکه از چشمهای حسود ییبو آتش بیرون بزند، از شر دستهای چنگ رها شود.
_خودمم انجام ندادم.
چنگ پوفی کرد و نگاهش به غریبه ها خورد.
×معرفی نمیکنی؟
ییبو اسم همه را گفت و باهم آشنایشان کرد . برای اینکه دیر به کلاس نرسند باید زودتر از هم جدا میشدند. جان در گوش ییبو زمزمه کرد.
_الان همه شون میفهمن دیشب چیکار کردیم.
+ فقط بگو موقع بسکتبال خوردی زمین.
دوستانش را به سمت دیگر کشید.
+جیانگ . لی . بریم تا دیر نشده.
جان که دید آن بچه ها پشتشان را کرده اند و دور میشوند ، قدم هایی کوتاه برداشت. صدای ییبو را شنید.
+جان گا؟
نگاهش کرد و ییبو با شیطنت گفت.
+مواظب کمرت باش.
جان با خنده با انگشت اشاره ش برایش خط و نشان کشید.
لی لبخندی زد. جیانگ سرخ شد. چنگ پقی زد زیر خنده. و کریس که از همه چیز بی خبر بود در سکوت ابروهایش را با حیرت بالا انداخت.

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now