پارت 19

263 73 11
                                    

شات تکیلا از دستش کشیده شد.
×ییبو احمق باز که اینجایی.
ییبو به دنبال شات دیگری گشت تا با تکیلا پر کند. جیانگ دستش را کشید و از روی کاناپه بلندش کرد. صدای موسیقی انقدر زیاد نبود که مجبور شود فریاد بزند.
×یک هفته به امتحانات مونده و تو هر شب اینجایی؟
ییبو تقریبا مست بود.
+اوه یه هفته از رفتن جان گذشت؟
جیانگ دست ییبو را دور گردن خودش انداخت و به سمت خروجی بار کشاند. با حرص گفت.
× آره یک هفته فاکیه که هر شب مثل احمقا مست میکنی و روزا تو اتاقت خوابی.
ییبو که تعادل نداشت به زحمت پاهایش را میکشید.
+خب که چی؟
×میخوای امتحاناتو بیفتی؟
ییبو خندید.
+وای جیانگ.. خیلی باهوشی. میخوام ترم بعد .. رشته مو تغییر بدم و برم دانشکده هنر.
جیانگ زیر لب فحشی داد. جلوی بار ایستاد و با دستش آزادش تاکسی گرفت. تقریبا پنج دقیقه بعد میرسید.
در مستی غر زد.
+چرا مشروبو ازم گرفتی؟ تکیلا رو اولین بار اون برام خرید. اولییین...شاااات ... تکیلامو با اون خوردم.
دل جیانگ به حال دوستش میسوخت ولی نمیدانست چه چیزی میتواند کمکش کند. دور کمر ییبو را محکم تر چسبید.
+جیاانگ.. دیشب میخواستم با یکی بخوابم. بهت گفتم؟
×علاقه ای به دونستن زندگی جنسی ت ندارم.
+وای بهت بگم .. از خنده میترکی.. پسره هرکار کرد دیک من بلند نشد. من یکم... رو دراگ بودم . بهش گفتم تو حموم که خوب کار میکنه.

خندید و کم مانده بود روی زمین بیفتد. جیانگ به سختی سر پا نگهش داشت.
+گفت.. هاایش پسره کصخل.. به منی که از چهارده سالگی دوست پسر داشتم گفت تو استریتی ؟... گفتم نه صدتا پسر خوشگلتر از تو رو کردم فقط الان رو مودش نیستم. هاها..مثل دیوونه ها میخندیدیم.
تاکسی رسید و جیانگ ییبو را سوار کرد و کنارش نشست .
ییبو صاف نشست . انگار چیزی یادش امده باشد گفت.
+جیانگ گردنم.. گردنم مارک شده؟
جیانگ کمربند ییبو را بست.
×نه.
ییبو خیالش راحت شد و در صندلی فرو رفت.
+اون دفعه جان خیلی عصبانی شد .. برام یه پماد خرید.
با صدای بلند ادامه داد.
+شیائو جان عوضی اون کار خودت بود ... چرا از من عصبانی شدی؟ الان خوشحالی؟ خوشحالی من نمیتونم با کسی بخوابم ؟
جیانگ دستش را جلوی دهان ییبو گذاشت و خطاب به راننده گفت.
× ببخشید دوستم مسته چرت میگه .
راننده که معمولا حضورش در تاکسی فراموش میشد دستپاچه اشکالی نداره ای گفت .
جیانگ متوجه خیس شدن انگشت اشاره اش شد. به ییبو نگاه کرد که اشکهایش قطره قطره پایین می افتادند. دلش گرفت و خودش هم میخواست گریه کند.
×ییبو لطفا زودتر خودتو جمع و جور کن.
***************

اخرین روز امتحانات بود . ییبو میدانست که اخرین امتحان جان هم ساعت هشت برگزار میشود. پس بعد از نشستن یک ساعته سر جلسه که اجباری بود ، برگه ش را تحویل داد و به سمت دانشکده هنر رفت.
احتمال می داد که جان ترم بعد اتاقش را عوض کند پس میخواست یک بار دیگر باهم حرف بزنند. گوشه ای نشست و به دانشجویان نگاه کرد. بنرهایی زیادی برای تبریک پایان ترم تحصیلی و سال نو نصب شده بود . حدود نه و چهل دقیقه کسی که انتظارش را میکشید از ساختمان خارج شد.
مثل همیشه تماشایی و جدی از پله ها پایین می آمد. با آن شال گردن سرمه ای و عینک ظریفش که بخاطر مطالعه یا نشستن پشت مانیتور برچشم میگذاشت ، نفس هایی که در هوا بخار میشدند و کاپشن بادی سفید وآبی کوتاه ، دست کمی از سوپر مدل ها نداشت . بار دیگر ییبو احساس کرد داشتن شیائوجان امری ناممکن است.
با این حال نفس عمیقی کشید و جلو رفت . قلبش همچون پروانه ای ناامید برای فرار از ظرفی شیشه ای ، گاهی ارام و گاهی تند میتپید .
+شیائو جان.
چند وقت بود که دیگر جان گا صدایش نزده ؟
جان به سمتش چرخید . ییبو متوجه لرزیدنش شد .
+میشه صحبت کنیم؟
ییبو درخواست داد . جان سرفه ای کرد.
_چیزی مونده که راجبش صحبت کنیم؟
صدایش گرفته و خش دار بود.
شاید جان توقع داشت ییبو مثل همیشه سرش را پایین بیندازد و کلمات را کنار هم بچیند. ولی ییبو بدون اینکه ارتباط چشمی ش را قطع کند گفت.
+مونده. با من بیا.
متوجه شد ییبو موهایش را کمی کوتاه و مشکی کرده است . لحن حرف زدنش ... چقدر شبیه جان بود. هیچ وقت نمیخواست ییبو از او الگو برداری کند ولی در چهار ماه ، رفتارهایش ، حرف زدنش و حتی نگاه کردنش شبیه جان شده بود.
_اگه تمایلی نداشته باشم بشنوم چی؟
+میخوای همینجا جلوی دانشکده ت بگم؟
دست جان را گرفت و به سمت قسمت غربی کشید. جان مچش را ازاد کرد و پشت سرش به راه افتاد . اخمی بین ابروهایش نشست. از دیدن ییبو عصبی شد. چرا نگذاشت امروز هم بدون اینکه یکدیگر را ببینند بگذرد و برای یکماه تمام به خانه برگرددو استراحت کند؟
حتما باید می آمد و درونش شورش به پا میکرد ؟
به محوطه ای خلوت که رسیدند ییبو روی نیمکتی نشست. جان سرفه کرد و با فاصله نشست.
+سرما خوردی؟
_حرفتو بزن هوا سرده.
ییبو نفسش را بیرون داد . به روبه رویش زل زد.
+من برات چی م؟
جان هم به روبرو و ساختمان های شبیه به هم نگاه میکرد. نمادهای سال نو چینی همه جا نصب شده و درخت ها یکی درمیان بدون برگ شده بودند . زمین هنوز از باران های دیشب و امروز صبح خیس بود.
_نمیدونم .
+منو به چشم رفیقت میبینی؟
_نه
+برادر چی؟
_نه
+منو دوست نداری؟
چند ثانیه طول کشید تا جان پا روی قلبش بگذارد و جواب منفی دهد.
_نه ندارم.
ییبو سمتش چرخید .
_بهم یه شانس بده.
جان به چشم های تیره اش نگاه کرد. دلش میخواست در آن شفافیت شنا کند.
با لحنی خشک گفت.
_من یه مردم.
+رابطه با یه مرد رو امتحان کن. بزار من نفر اول باشم .
_میخوام ازدواج کنم و بچه داشته باشم. نمیخوام مایه خجالت والدینم بشم.
+یادته چی گفتی؟ گفتی نمیخوای بعد یه مدت ولم کنی نمیخوای اینده م بخاطر خاطرات خراب شه. من مشکلی ندارم. حاضرم ده سال آینده عمرمو به چندماه رابطه با تو بفروشم.
جان می دید که او همه تلاشش را برای داشتنش میکند. اگر فقط چندسال دیرتر به دنیا می آمد، اگر الان هم سن و سال ییبو بود میتوانست با شجاعت این ریسک را بپذیرد. ولی الان در این سن از اینکه مثل بقیه نباشد میترسید.
از اینکه با خانواده اش روبرو شود میترسید . سرفه کرد.
بعد از چند هفته به این باور رسیده بود ییبو چیزی نیست که بعد مدتی از یاد ببرد. فقط کافی بود انگشتش را لمس کند و تا اخر عمر نتواند از او جدا شود.
_انقد منو تحت فشار نزار.
ییبو پوزخندی زد.
+درست فکر میکردم.
خنده تلخی کرد و کمی سمت جان خم شد.
+شیائو جان من خوب شناختمت. تو از یه چیزی میترسی. اون چیه ؟ اینکه دوست پسرم شی ولی نتونی رهام کنی؟
جان جواب نداد و دوباره به روبرو خیره شد. ییبو با احتیاط دست گرمش را گرفت. جان چشم غره ای رفت .
_تو دانشگاهیم.
دستش را پس کشید.
_فاصله تو حفظ کن.
ییبو لحظه ای نگاهش را از آن صورت دلپذیر نگرفت. ارام گفت.
+منو ببوس . اگه چیزی حس نکردی برو .

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now