پارت 22

252 74 16
                                    

جان در حال مالیدن پیشانی ش بود که موبایلش زنگ خورد. چنگ بود .
_بله
×چطوری رفیق . از شنبه ت لذت میبری؟
به دروغ گفت : اره خوب خوابیدم. تو خوبی؟
×بد نیستم. میگم فردا چی میپوشی؟
_فردا ؟ چخبره؟
×جشن شروع ترم بهاره ست.
چیزی یادش نیامد.
_همچین جشنی داشتیم؟
×اره دانشگاه برای همه پیام و ایمیل فرستاده.
به شوخی ادامه داد.
×نکنه تو رو یادشون رفته؟
_احتمالا.
چند ثانیه در سکوت گذشت.
×من یکساعت دیگه جلو در خوابگاهم. بیا بریم خرید.
_سردرد دارم . بیخیال من شو.
×نمیشم. اگه اماده نباشی با هرچی تنت باشه میبرمت.
_جرئتشو داری جوچنگ؟
×جان با این لحن ترسناکت حرف نزن. اماده شو .
تماس قطع شد و جان اهی کشید.
جشن ترم بهار؟
سایت دانشگاه را چک کرد و دید بنر بزرگی به جشن اختصاص داده شده است . قرار بود همه دانشجویان دکترا ، ارشد و کارشناسی در محوطه بزرگ جمع شوند و از بعضی هم تقدیر شود.
مسکن خورد . لباسهایی کاملا مشکی پوشید و منتظر چنگ ماند. خرید کردن بهتر از ماندن در اتاق و فکر کردن به وانگ ییبو بود مگر نه؟
نمیخواست به او فکر کند ولی باز هم ذهنش به سمتش پر کشید .با وجود موهای مشکی ستودنی و پرجذبه بنظر می آمد. کمی لاغر شده بود یا جان اشتباه متوجه شده است؟
با به یاد اوردن بدن نیمه برهنه ش و درحال صحبت با پارتنرش ، عصبی شد. واقعا توانست در یکماه عشقی که میگفت را فراموش کند و با شخصی دیگر وارد رابطه شود؟
خنده ای کرد. او که مانند جان احمق نبود.
فقط جان در بیش از چهل و پنج روز خودش را عذاب داد.
"اون همون کاریو کرد که تو بهش گفتی"
"به جاش الان داره با یه دختر میره سر قرار. تو اونو به راه اشتباهی نکشیدی"
"حال خودتم خوب میشه"
موبایلش لرزید.
_دارم میام آچنگ.

***********************

اگر میگفت دلتنگ ییبو شده کسی باور میکرد؟ از دیروز او را ندیده بود و دیوانه وار انتظار میکشید او به مهمانی بیاید.
محوطه اصلی دانشگاه با سقف کاذب پوشانده شده بود . فضایی گرم با میزهایی بزرگ و پر از خوراک هم قرار داشت. موسیقی پاپ چینی پخش میشد . فضا آنقدر گرم بود که جان با آن کت و شلوار مشکی ، پیراهنی سفید و کروات مشکی رنگ نلرزد و دخترها با خیال راحت لباسهایی بدون استین و دامن کوتاه بپوشند.
چنگ و بیشتر ارشدها هم لباس رسمی به تن کرده بودند و به نحوی کاملا بین دانشجویان دکترا و کارشناسی قابل تشخیص بودند. شوئه با لباس دکلته قرمز درحالی که ترقوه های تماشایی ش نمایان بود ، همراه با مردی قدبلند به میز چنگ و جان آمد.
×شیائوجان!جوچنگ! میشه بشینیم پیشتون؟
چنگ بلند شد و به شوئه و آن مرد دست داد : سلام حالت چطوره شوئه سونگ. حتما بفرما بشین.
جان هم با لبخند ملایمی برایشان سر تکان داد.
چنگ پرسید : ایشون رو معرفی نمیکنی شوئه؟
دخترک مو صورتی لبخندی زد : ایشون یانگ یانگ دوست پسرم هستن.
چنگ نچ نچی کرد : اقای یانگ واقعا خوش شانسی همچین زن زیبایی نصیبت شده.
پدر و مادر چنگ شرکت تجاری داشتند و او از کودکی در مراسمات اشرافی آنها شرکت میکرد. در واقع از رفتارش کاملا مشخص بود که در خانواده ای تاجر و ثروتمند بدنیا آمده است. جان در سکوت به گفتگو آن سه نفر درباره جشنواره پاریس گوش می داد.
کمی بعد شوئه گفت : شیائوجان چقد کم حرفی .
جان لبخندی زد : ترجیح میدم بیشتر گوش کنم.
یانگ یانگ به صندلی تکیه داد : واو تو واقعا کاریزماتیکی اقای شیائو.
چنگ دستش را روی شانه جان گذاشت.
چنگ : بزارید بهتون بگم. این مرد با این رفتاراش دل همه رو میبره. زن و مرد نداره . همه عاشقش میشن.
نگاه معناداری به جان انداخت.
_نظر لطفته جوچنگ ولی من ادم ساده ایم.
چنگ : حیف نیست با این قیافه هنوز سینگلی؟ شوئه ، آقای یانگ نظر شما چیه؟
شوئه : شاید هنوز نتونسته نفر قبلی رو فراموش کنه.
برای اینکه جان بیش از این معذب نشود بحث را به سوی گالری جدیدی در بیجینگ کشاند. ناگهان پسری خودش را روی صندلی کنار جان انداخت .
×بچه هاا منم تو جمع خودتون راه می دید؟
یوبین هم کلاسی شان بود .
شوئه خندید : تو که خودتو جا دادی سوال کردن داره؟
چنگ : اگه برای همه مون از اون ابجو ها بیاری میزارم اینجا بشینی.
یوبین نالید : چون بزرگتری برام قلدری میکنی؟
چنگ: اره دقیقا!
یوبین با اخم و قهر بلند شد و کمی بعد با سینی حاوی پنج گلس ابجو برگشت.
با خلقی خوش گفت : نوش جونتون دوستای عزیز.
کنار جان نشست. هر کدام یک گلس برداشتند . چنگ گلس را بالا گرفت.
×به سلامتی پاس کردن این ترم!
جام ها به هم خورد و همه کمی نوشیدند . جان درحالیکه گلویش از تلخی ابجو میسوخت بین جمعیت را میکاوید تا بالاخره آن پسر به همراه دو دوستش ظاهر شد.
"بین اینهمه ادم میدرخشی وانگ ییبو"
تیشرت و شلوار سفید رنگی به تن داشت و رویش پیراهن ابی با خطوط راه راه پوشیده بود. عینکی با فریم نقره ای هم برچشم گذاشته بود .
نگاهش چرخید و چند لحظه روی جان ماند . به همراه دوستانش پشت میزی نه چندان دور نشستند . جام ابجوی روی میز را برداشت و با لبخندی کج به نشانه به سلامتی کمی بالا اورد و نوشید.
اعتماد به نفسی که داشت مانند خنجری در بدن جان فرو میرفت.
مدیر روی استیج رفت و جان به این بهانه از او چشم برداشت .
این ییبو را دوست ندارد ؟ مزخرف است.. قلبش برای این ییبو ی خائن که حتی یک ماه هم پای عشقش نماند ، به سرعت میتپید.
مدیر درمورد سال تحصیلی و ترم ها توضیحاتی داد و بعد هم از تیم های ورزشی مدال آور و کلاب تاتر و نخبه هایی که مقامی کشوری کسب کرده بودند تقدیر شد .
چنگ غر زد : الان مثلا از من که نمراتم همه اِی بود نباید تقدیر میکردن؟
بعد از تمام شدن مراسم همه کم کم درحال ترک محوطه بودند تا بتوانند فردا ؛ دوشنبه ، به موقع در کلاس شرکت کنند. جان ، چنگ و یوبین هنوز نشسته بودند . کمی آن طرف تر ییبو ، لی ، جیانگ و کریس که تازه به میزشان امده بود درحال خندیدن بودند .
یوبین پرسید : شماها اون پسره رو میشناسین؟
چنگ : کدوم یکی؟
یوبین با ابرو اشاره کرد : همون پسره که عینک داره . لباس آبیه.
چنگ زیرچشمی نگاهی به جان انداخت : نه نمیشناسم.
جان که فهمید منظور یوبین عشق کوچک خودش است با لحنی سرد گفت.
_من میشناسمش. چطور؟
یوبین چهره ی معصومش را به سمت جان چرخاند.
×خیلی نازه. فکر کنم کراش زدم.
جان پوزخندی زد.
_انگار چشمات مشکل دارن. اون یه پسره.
یوبین لبهایش را اویزان کرد.
×مگه چیه؟ تو هموفوبیکی ؟
جان با خونسردی از ابجویش نوشید.
_منظورمو بد رسوندم . میخواستم بگم یه پسربچه سال اولیه. ولی جالب شد.. تو گی هستی؟
یوبین که در دام جان افتاده بود دستپاچه گفت : نمیدونم شاید باشم.
با لحن محکم تری اضافه کرد : ولی بچه نیست. سال اولیم باشه به سن قانونی رسیده. چه اشکالی داره ازش خوشم بیاد؟
_چقد ادم سرگرم کننده ای هستی یوبین. یه ارشد گی که دوست داره سال اولیا رو اغفال کنه.
دستهای یوبین مشت شد.
یوبین : من فقط گفتم ازش خوشم اومده نگفتم که..
_یعنی اگه میتونستی همین الان شمارشو نمیگرفتی؟
یوبین : واقعا حرفات ازاردهنده ست.
_شنیدن حقایق در مورد خودت ازار دهنده ست؟
یوبین با عصبانیت حین کوبیدن قدم هایش از محوطه سر پوشیده خارج شد.
چنگ اهسته گفت : رفتارت خیلی بی رحمانه بود.
جان با اخمی میان ابروانش و چشمانی گرد شده نگاهش کرد.
_ چی گفتی؟
چنگ از نگاه جان ترسید.
_هیچی هاه.. چیزی نگفتم.
جان بلند شد . اگر کسی دقت میکرد شاید میتوانست آتش های شعله ور اطرافش را ببیند . به به سمت خروجی دانشگاه به راه افتاد.
آتش عشق به اندازه کافی او را نسوزانده بود که حالا حسادت و خشم هم اضافه شدند؟ پس سرنوشتش اینگونه نوشته شده .. ترسیدن . حسرت . و نداشتن!
به فروشگاه رفت و دو قوطی آبجو برداشت و به همراه کارت اعتباری روی پیشخوان قرار داد .
فروشنده گفت : عع شمایید... «مکث» دوست پسرتون کجاست؟
جان نگاهی به فروشنده انداخت. این زن همانی ست که ترم گذشته به او هشدار داده بود؟ همان شبی که نتوانست تاب بیاورد و در مستی ییبو را بوسید .
از ذهنش گذشت چرا اصلا باید به والدینش راجع به ییبو بگوید؟
نه تصمیمش درست بود.. وانگ ییبو حالا برای خودش پارتنر جدید دارد و جان باید با ازدواج کردن تنها خواسته والدینش را عملی کند.
زن اهی کشید.
×بهت که گفتم.
جان لبخند تلخی زد.
_ آره درست گفتین . عشق برای تردید و شرم صبر نمیکنه . من .. از دستش دادم .
×برای برگردوندنش خیلی دیره؟
_الان با یه نفر دیگه قرار میزاره.
جان گفت و با پلاستیک حاوی ابجوها خارج شد.
"شیائو جان همه چیز طبق خواسته ت پیش رفت. دیگه از چی ناراحتی؟"
در حال نوشیدن آبجو به سوی خوابگاه قدم برداشت.
پروراندن عشق او در اعماق قلبش فقط افسرده ش خواهد کرد. از امروز باید به فکر فراموش کردن وانگ ییبو باشد.

آن شب هم ییبو به اتاق برنگشت . جان با مسکن خوابید . صبح طبق عادت برای خودش قهوه دم کرد و به کلاس رفت . این ترم بیشتر وقتشان در کارگاه میگذشت که فاصله دوری از دانشکده نداشت. جان بدلیل ریه هایش ماسک فیلتر دار میزد هرچند با کشیدن آن همه سیگار به اندازه کافی به خودش اسیب میرساند .
یازده شب بعد تمام کردن ادیت مانهوا ، از کتابخانه دانشگاه خارج شد و به اتاق برگشت. لوستر خاموش بود ولی جسم مردی را دید که روی تخت خواب است. وانگ ییبو بعد از دوشب به اتاق امده بود .
جان وسایلش را روی میز گذاشت و زیر پتو خزید. آنقدر خسته بود که بدون مسکن یا خواب اور خوابید . شاید خودش نمیدانست ولی درواقع فقط حضور ییبو کافی بود تا دیگر نیازی به قرص نداشته باشد .

با الارم موبایلش بیدار شد و نشست . با دیدن صورت بامزه ییبو غرق در خواب فهمید توهمی در کار نبوده و او دیشب بازگشته ست. به خودش یاداوری کرد قرار است حسش به او را فراموش کند. بعد از مسواک و اصلاح صورتش قهوه دم کرد و لباس پوشید . موبایل ییبو الارم زد و او هم بیدار شد.
هفت صبح بود . خمیازه ای کشید و کمی به اطراف نگاه کرد. چشمش به جان خورد ؛ مردی که روی صندلی میز تحریر نشسته و در حال نوشیدن قهوه در فنجان کوچکی ست.
_بیدار شدی وانگ ییبو.
ییبو دستش را در موهای مشکی ش فرو برد و کمی بهم ریخت.
+میبینی که بیدارم.
_باید حرف بزنیم.
ییبو به تلخی خندید.
+هیچ تغییری نکردی! ترم پیشم همینکارو کردی یادته ؟ برام قانوناتو گفتی.
_...
+ولی مسئله اینجاست من دیگه اون پسر کوچولو نیستم . تو این پنج ماه اندازه پنج سال بزرگ شدم

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now