پارت 81 پایان

575 75 148
                                    

پایان هاشوان و جیانگ

با درخشش آفتاب اهی کشید و کتابش را بست. برای ششمین بار کتاب در باب حکمت زندگی را به اتمام رسانده بود.
"معاشرتی بودن گرايشی خطرناک و حتی تباه کننده است. زيرا ما را با کسانی در ارتباط قرار می دهد که بيشترشان از نظر اخلاقی فرومايه و از لحاظ ذهنی کند و منحط اند. تقريبا همه ی رنجهای ما از ارتباط با ديگران نشات می گيرند."
چقدر این مرد آرتور شوپنهاور درک عمیقی از اراده فردی و روابط اجتماعی داشته است! نگاه کوتاهی به خورشید بی رمق اواسط پاییز انداخت.
"کمتر از پنج دقیقه دیگه میره زیر ابرا"
طبق حدسش هوا دوباره ابری شد و برخاست. کتاب را در کیف دستی ش گذاشت و پالتویش را مرتب کرد. در سنگ فرش پارک به راه افتاد و زیر لب جمله ی دیگری از کتاب گفت.
" حماقت بزرگیست که آدمی به منظور برنده شدن در بیرون، در درون ببازد."
×بای جیا مواظب باش!
با شنیدن صدایی که سالها در رویاهایش شنیده بود به سرعت به سمت صدا چرخید. جسم کوچکی از کنار پایش رد شد و نگاه هاشوان به مرد روبرویش خیره ماند. چندبار پلک زد تا مطمئن شود.
آن مرد خندان ...
××سونگ جی یانگ؟
مرد که نگاهش به دنبال همان جسم کوچک بود چند قدمی هاشوان متوقف شد. لبخندش روی چهره اش ماسید و چند ثانیه به یکدیگر خیره شدند. نزدیک شد و دوباره لبخند زد.
×خدای من! هاشوان ؟ خودتی؟
لبخند محوی زد.
××اره. چقدر.. بالغ شدی!
مرد روبرویش خندید و به هم دست دادند. بیش از یازده سال از اخرین باری که جیانگ را دیده بود میگذشت و او هنوز مانند یک سلبریتی ظریف و زیبا بود.
×واقعا از دیدنت تعجب کردم. چقد دنیا کوچیکه! این روزا چیکار میکنی؟
××معلم فلسفه م. تو دبیرستان.
×واو عالیه.
هاشوان عینکش را روی بینی ش جابجا کرد.
××تو مشغول چه کاری هستی؟
×تو شرکت طراحی قطعات خودرو کار میکنم. یه جورایی زیر مجموعه جیلی محسوب میشیم.
چند لحظه ساکت شد و سرتا پای هاشوان را کاوید.
××هنوزم باورم نشده خودتی! از اخرین باری که دیدمت خیلی میگذره.
هاشوان دهانش را باز کرد تا بگوید دقیقا چند سال و چند ماه و چند روز از اخرین دیدارشان میگذرد که صدای کودکانه ای مانع شد.
++بابا !
دخترکی به پای جیانگ چسبید و جیانگ با محبت در اغوشش گرفت.
×بای جیا شیطون. کجا رفتی ها؟
هاشوان لبخند تلخی به آن دو زد.
××سونگ جی یانگ تو تازه سی سالت شده و بچه داری؟
جیانگ خنده ای کرد.
×هاها سن منو هنوز یادته؟ اره دختر منه! بای جیا کوچولو من! به عمو سلام کردی؟
با لحنی کودکانه با دخترک صحبت کرد و او سلام کوتاهی گفت. بنظر نمی آمد بیش از سه سال داشته باشد. هاشوان با مهربانی به موهای دخترک دست کشید. آنقدر به جیانگ شباهت داشت که دوستش داشته باشد.
عشق ممنوعه به پدر این دخترک، همان عشقی ست که بیش از ده سال است با خود حمل میکند. همان زمانی که فهمید ماندنش چیزی به جز نفرت و عذاب بیشتر برای جیانگ نیست و از دانشگاه انصراف داد. همان زمانی که نزد روانشناس رفت و سالها تحت مشاوره بود تا بالاخره حس کرد با خودش کنار امده است.
دستش را پشت گوش دخترک برد و جلوی چشمانش مشتش را باز کرد. ابنبات طلایی کوچکی کف دستش ظاهر شد. دخترک از شعبده بازی او خندید و ابنبات را گرفت. جیانگ با همان لحن بامزه ی کودکانه گفت.
×از عمو خوشت اومده؟ میخوای شماره عمو رو بگیرم و از این به بعد بیشتر همو ببینیم؟
زمان همه چیز را عوض کرده بود. حالا ملاقات جیانگ برای هاشوان عذاب بود.
صدای زنانه ای در پارک پیچید : سونگ جیانگ! سونگ بای جیا! کجا رفتین؟
جیانگ سمت صدا چرخید و فریاد زد : مین مین! اینجاییم!
با دست ازادش همسرش رن مین را متوجه خود کرد. وقتی برگشت کسی روبرویش ندید. هاشوان رفته بود و جیانگ جمله ی اخرش را نشنید.
××بیشتر همدیگه رو ببینیم؟ شاید تو زندگی بعدی.

****************************

فیکیشن طولانی من بعد از ماه ها تموم شد. امیدوارم ناامید نشده باشین و از خوندنش لذت برده باشین. امیدوارم شیائو جان و وانگ ییبو ما تا اخرعمر سالم و هات بمونن. امیدوارم روزهایی بهتر برای همه مردم کشورم رقم بخوره.

مهم نیست چه سالی میخونیدش من همیشه از شنیدن نظراتتون خوشحال میشم حتی اگه جمله ی کوتاهی باشه :)

مرداد 1402

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now