پارت 17

256 75 24
                                    


×ییبو راستش..
قلب جان از حرکت ایستاد .
_ییبو چی؟
×نگران نباش چیزیش نیست. فقط.. غش کرد همین.
جان دیگر جلوی چشم هایش را هم نمی دید. با همان پیراهن سفیدش بیرون دوید.
_کجایید ؟
×کلینیک نزدیک خوابگاه. همونی که ساختمونش سبزه.
جان تماس را قطع کرد و تاکسی گرفت. نفهمید با چه سرعتی دویده که قبل از رسیدن تاکسی جلوی در دانشگاه بود! از سنگینی قدم هایش کم مانده بود زمین زیر پاهایش بشکند . قطرات پراکنده باران هرازگاهی به صورتش میخورد .
زیر لب گفت : وانگ ییبو جرئت نکن منو اینجوری امتحان کنی.
نزدیک بود قلبش از سینه اش بیرون بزند که تاکسی رسید. انگار در سرش توده ای ابر سفید گذاشته بودند. نمیخواست حدس بزند چه اتفاقی افتاده فقط اگر ییبو بلایی سرش امده باشد.. نه او سالم است. حتما از استرس امتحانات پایان ترم ضعیف شده.
از تاکسی بیرون پرید و دوان دوان به کلینیک رفت. کریس جلوی پذیرش منتظرش بود. جان با دیدن فردی آشنا حس کرد الان روی زانوانش خواهد افتاد. به هر زحمتی بود جلو رفت و پلیور کریس را در مشت هایش گرفت. لایه ای از اشک جلوی چشمانش را تار کرد.
_ییبو.. کجاست؟
کریس نگاهی به دوست چندساله اش انداخت. از پریشانی ش تعجب کرد.
×جان گا اروم باش. بیا دکتر بالا سرشه.
جان را به بخش اورژانس برد و جلوی اتاقکی ایستاد.
×اینجاست صبر کن دکتر بیاد بیرون .
بدن جان از سرما می لرزید. در هوای سرد اوایل زمستان با پیرهنی نازک مسیر زیادی دویده بود. کریس کت ورزشی ش را دراورد و خواست روی شانه های جان بیندازد که او خودش را کنار کشید. حالا چشمانش عصبانی و قرمز بود.
_وو ییفان فقط بگو چیشده.
کریس لحظه ای دوست چندساله اش را نشناخت! کسی که کمی پیش در شرف گریه بود و حالا اینچنین افروخته شده همان شیائوجان است؟
سعی کرد خلاصه و مفید توضیح دهد.
×من جلوی خوابگاه دیدمش. حالش انگار خوب بود گفت میره بسکتبال بازی کنه . منم رفتم اتاقم و حدود دوساعت بعد بچه ها رو جمع کردم که بریم بازی کنیم. تا پونصد متری گروند که رسیدیم هنوز صدای توپ میومد ولی یهو قطع شد. وقتی رفتم داخل دیدم ییبو افتاده رو زمین .
جان غرید.
_یعنی چون دوساعت بازی کرده غش کرده ؟
کریس اخم کرد.
×جان گا من نمیدونم چش شده فقط کولش کردم تا اینجا اوردمش. با یه تیشرت داشت تو اون سرما بازی میکرد و بدنش خیس عرق و داغ بود. از خودت بپرس چرا حالش اینجوری شده.
جان نامتعادل تلو خورد ولی چهره عصبانیش تغییر نکرد.
_منظورت چیه ؟
×تا نصف مسیر گریه میکرد و میگفت جان گا! پس حتما تو بهتر میدونی چشه .
جان نفس نفس زنان در حال سقوط بود که کریس او را با دستان قدرتمند و عضلانی ش نگه داشت .
×حالت خوبه ؟ هیچ وقت اینجوری ندیدمت . مریضی؟
جان تکیه اش را از کریس گرفت و سعی کرد صاف بایستد.
_اره یکم مریض شدم . چیزی نیست.
کمی مکث کرد و ادامه داد .
_ممنون ییبو رو اوردی. اگه تو نبودی معلوم نبود تو اون زمین بازی چه بلایی سرش میومد.
کریس سری تکان داد. در اتاقک باز شد و مردی میانسال با روپوش سفید بیرون امد .
جان خواست داخل برود که دکتر مانع شد و قبل اینکه حتی بتواند لحظه ای ییبو را ببیند در بسته شد . دکتر پرسید : شما نسبتی با بیمار دارید؟
قلب جان برای دوباره دیدن ییبو بیقراری میکرد. با اینحال با حفظ ظاهر و لحنی محکم جواب داد : بله.
××اهل همینجاست؟
_بله.
××به سن قانونی رسیده؟
_بله .
××شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
_با هم زندگی میکنیم. دکتر ... میشه بگید حالش چطوره؟
××چطوری با هم زندگی میکنین که نفهمیدی چند روزه چیزی نخورده؟ غلظت الکل و کافئین خونش بالا بود .
سر جان گیج رفت. امکان نداشت ییبو خودش را اینطور عذاب دهد. در دلش آرزو کرد فقط همین یک بار خواسته اش توسط کائنات پذیرفته شود و ییبو دلباخته ش نباشد.
_من فقط.. سه چهار روزی تنهاش گذاشتم.
دکتر از پشت عینکش نگاهی به جان انداخت و بعد چند ثانیه گفت.
××پرستارو میفرستم اطلاعات هویتی شو کامل کنید.
_چشم . میتونم برم تو ؟
××تو سرمش مسکن زدم که بخوابه. ولی اگه میخواید پیشش باشید مشکلی نداره.
دکتر با قدم هایی اهسته به انتهای سالن اورژانس رفت . کریس گفت : منم میرم . چیزی شد بهم زنگ بزن.
به جان کت پوشاند و او هم بخش را ترک کرد.
جان داخل اتاق رفت. به محض ورودش ناله ای اهسته شنید. مگر دکتر نگفته بود مسکن تزریق کرده است؟
پشت پارتیشن رفت و با دیدن ییبو قلبش فشرده شد. سرمی به دستش وصل بود و روی بدنش ملافه ای نازک انداخته بودند. موهایش خیس و پریشان به اطراف پیشانیش چسبیده بودند. زیر لب چیزهایی با ناله میگفت.
گلوی جان از بغض درد میکرد. در این چند روز چه به سر ییبو امده که حالا اینطور مریض شده است ؟
_ییبو .
با گفتن اسمش اشک از چشمش پایین افتاد. از شخصیت احساسی و ضعیفش متنفر بود و حالا تمام وجودش توسط همان درون ضعیف کنترل میشد.
ییبو ارام گفت : به جان گا بگو.. بگو بیاد .
سعی کرد لای چشم هایش را باز کند ولی نتوانست.
+بگو بیاد من ..دلم براش تن..تنگ شده .
جان جلو رفت و دستش را گرفت. کنارش روی تخت نشست.
_ییبو منم . شیائو جان . خودم اومدم.
تکانی خورد .
+بگو بیاد .. جان
از تب هذیان میگفت و هنوز بدنش در تلاش بود مسکن را جذب کند. اشک های جان بیصدا پایین افتادند.
دستش را فشرد.
_وانگ ییبو خودمم.
نفس های ییبو ارامتر شد . اشکی از گوشه چشمش سر خورد و یک دقیقه بعد خوابش برد . جان سرش را روی سینه ییبو گذاشت .
_ احمق اگه از من خوشت بیاد میکشمت فهمیدی؟ برای من و تو هیچ امیدی نیست . منم نمیخوام باهات بازی کنم.
اشک هایش تیشرت ییبو را مرطوب کرد.
_تو برام ارزشمندی... اگه فقط میشد.. میشد از دیدنت اینجوری دیوونه نشم .. اگه فقط دوستم بودی... برادرم بودی ... ولی من .. عاشقت شدم ییبو .

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now