پارت 50

226 60 10
                                    

جان پشت کارگاه رفت و لوکیشن را برای ییبو فرستاد. روی پله ها نشست و ارنج هایش را روی زانوانش تکیه داد . بارانی مشکی ش روی پله های خاکی افتاد و احتمالا بعد برخاستن باید تمیزش میکرد . پشت کارگاه که یک کوچه نسبتا باریک و خلوت بود میتوانست در آرامش و به دور از مردم ، منتظر دوست پسرش بماند . خوشحال بود که دیگر لازم نیست بازهم نزد استاد لینگ بیاید و مزاحمت این مرد فرانسوی را تحمل کند.
مارسل یک مرد هنرمند و جذاب بود . شاید اگر هرکسی بجز جان مورد توجهش قرار میگرفت خیلی سریع او را بدست می آورد ولی جذابیت برای جان فقط با سه کارکتر چینی معنی داشت.
وانگ یی بو.
هر چیز و هرکسی غیر از معشوق خودش را نمی دید و توجه دیگران باعث خشمش میشد. در دل به خود افرین گفت که با آن مرد درگیر نشد و کتک کاری راه نینداخت.
در فکر بود که کسی صدایش زد و از انتهای کوچه نزدیک شد. جان با چشم بسته میتوانست حضور ییبو را حس کند حتی اگر جسمش در سایه های تاریک ناپیدا باشد. کمی بعد صورت درخشان مرد زیر چراغ بلند ظاهر شد و با قدم هایی تند به جان رسید. با دیدن ییبو تمام تشویش درونش با ارامش جایگزین شد.
+بیبی دیر اومدم؟ خیلی منتظر موندی؟
_نه . دلم برات تنگ شده بود.
چشمان ییبو برقی زد ولی غرغر کنان گفت.
+اهه شیائوجان. دیشب که زود اومدی خونه تا صبح تو بغل هم بودیم. امروزم که با هم رفتیم دانشگاه کل مسیرو چسبیدیم بهم . بازم دلت تنگ شده؟
_هرچی بیشتر میبینمت بیشتر دلم تنگ میشه.
ییبو دستانش را پشتش ، روی کمرش گره کرد. با صدایی اهسته گفت.
+ حالا که خیلی وقته باهمیم میخوام یه رازی رو بهت بگم. میخوای بدونی؟
_اره
+ازم ناامید میشی؟
_نه.
+جان راستش.. من یه جور گیاهم.
_چی؟
_من از مشتقات شاهدانه م. برای همین بهم معتاد شدی.
جان پقی زد زیر خنده و یکی از گونه های ییبو را کشید.
_انقد شیرین نباش! اخر یه روز میخورمت.
ییبو خندید و گونه ش را نجات داد.
+ایووو.. قبلنم اینکارو کردی. رو تخت. رو کاناپه. تو حموم.
جان با اخطار اسمش را صدا زد.
_وانگ ییبو!
هرچند خودش هم خنده ش گرفت . با خم کردن انگشت اشاره و تکان دادنش ، به ییبو فهماند نزدیکش برود . ییبو نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و وقتی دید کسی انجا نیست پایش را روی اولین پله گذاشت و سمت جان خم شد. موهای جان را چنگ زد و با کج کردن سرش او را بوسید. لبهایش را محکم مکید و زبانش بین لبهایشان سر خورد. بعد چند بوسه ، جان هومی از لذت کرد و سرش را عقب برد.
_فکر کنم واقعا مخدری! هر چی داشته باشمت باز کمه.
ییبو با کشیدن ساعدش بلندش کرد و دنبال خود کشاند.
+فکر کردی دروغ گفتم؟
جان در حال تکاندن خاک بارانی ش با یک دست ، قدم هایش را با ییبو هماهنگ کرد.
+شام چی بخوریم جان گا؟
_تو که گیاهی یکم کود برات میخرم. کود حیوانی دوست داری یا انسانی؟
+جااان
خندید. حس میکرد در یک سال و نیم رابطه شان به اندازه تمام بیست و پنج سال قبل آشنایی ش با او، خندیده است.
_رستوران دریایی چطوره؟
+دلم یه غذای تند میخواد.
_یادته قبلا چیلی نمیخوردی؟ برات اشپزی میکردم میگفتی تنده و گریه ت میگرفت.
از کوچه خارج شدند و ییبو بلاخره ساعد جان را رها کرد. جمعیت در خیابان اصلی بیشتر بود. با صدایی آرام تر گفت.
+دوست پسرم عاشق چیلی عه من میتونم دوست نداشته باشم؟ در ضمن..
نگاهی به جان انداخت.
+وقتی بعدش کلی بوس و بغل نصیبم میشد چرا باید از خیر اون غذاهای تندت میگذشتم؟
چشمان جان ناباورانه گرد شد. این پسرک همیشه برایش دام پهن میکرد و جان هربار در دام می افتاد.
_چندبار دیگه اینجوری ازم سواستفاده کردی؟
+من که بهش نمیگم سواستفاده.. میگم لوس بازی برای لائوگونگ.
_ییبو؟
+بله؟
دست ییبو را کشید و برای دیدن ویترین فروشگاه مشروب فروشی کنار خودش نگه داشت. به چشمانش نگاه کرد و گفت.
_یه بار بهت قول دادم برات کنیاک بخرم. یه بارم قول کاسکت دادم. من ... یادم نرفته فقط این مدت یکم درگیر بودم و وضع مالیم افتضاح بود. امشب برات یکیشو میخرم چطوره؟
قلب ییبو گرم شد. مرد مهربانش هیچ وقت قولهایش را فراموش نمیکرد.
+گرونه ولش کن.
_فقط باهام بیا.
ده دقیقه بعد با یک بطری کنیاک شش ساله برند هنسی از فروشگاه خارج شدند. ییبو خنده ای عصبی کرد.
+باورم نمیشه دویست و هشتاد فاکینگ دلار برای یه بطری پول دادی!
_من که کارت کشیدم از کجا قیمتشو به دلار فهمیدی؟
+روی خودش برچسب خورده.
_درواقع قیمتش به یوان بیشتر از قیمتش به دلاره!
+دوست پسر پولداار من. مرسی.
جان چند ثانیه دست ییبو را فشرد و بعد رها کرد.
_قابلی نداشت.
+بیا همین الان بازش کنیم و بخوریم!
_تا حالا نخوردی نه ؟ بریم رستوران بازش میکنم.
به رستورانی همان اطراف رفتند و بعد از سرو غذا ، جان در بطری را گشود و گلس هایشان تا نیمه با محتویات خوش رنگ دربر گرفته شد. گلس هایشان را بهم زدند و بسلامتی گفتند.
ییبو با نوشیدن کنیاک تمام نوشیدنی های الکلی دنیا را از یاد برد. طعم شیرین و تند هوش از سرش پراند. وقتی ته گلس را سر کشید با مردمک هایی گشاد شده مزه ی تلخش را حس کرد.
+اه خیلی خوبه! یکم دیگه برام بریز.
جان نیمی از گلسش را با مشروب خوش رنگ قهوه ای مایل به قرمز پر کرد و برایش یخ انداخت.
_درصد الکلش بالاست. اروم اروم بخور.
+باشه
جان از کباب گوساله و برنجش خورد. با دیدن ییبو که با لذت غرق در مزه ی خوب الکل گران قیمت شده لبخندی زد . میتوانست تمام زندگیش را بفروشد و خرج چشاندن لذت ها به ییبو کند.

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now