پارت 61

220 59 13
                                    


×بیدار شوو کره خر.. صبح تا شب خوابه.
چشمهایش را باز کرد و با دیدن مردی بالای سرش گفت.
+جان؟؟
چنگ اهی کشید.
×جان رفت.
ییبو از جا پرید و روی کاناپه نشست.
+کجاا ؟ کجا رفت؟
_اذیتش نکن جوچنگ.
صدای آشنایی شنید و با دیدن جان که برای چنگ نسکافه می اورد با غصه ای بی انتها پاهایش را بغل کرد.
جان کنار ییبو نشست . ده روز پیش از لویانگ برگشته بودند. تعطیلات میان ترم بود و ییبو لیست بلندی از مناطق دیدنی و رستوران های پکن و اطراف که تا به حال نرفته بودند تهیه کرده بود و هرروز به یکی دو جا سر میزدند. قرار هایی که اکثرا سرد بود و حتی وقتی از شوخی های جان خنده ش میگرفت با یاداوری اینکه به زودی خواهد رفت ، چشمانش از اشک پر میشد. در این ده روز با کوچکترین لمس واکنش تندی نشان می داد و حتی بوسه ای ساده از او دریغ کرده بود.

×پروازت کیه؟
چنگ پرسید و کاپشن پر بزرگش که چند دانه برف روی خز کلاهش مانده بود از تن دراورد. زیر آن کت و شلوار رسمی پوشیده بود .
اهسته گفت : فردا صبح.
ییبو بی هیچ حرفی به توالت رفت. جان پیشانی ش را مالید.
_آچنگ دارم دیوونه میشم.
چنگ تکیه داد و دکمه کتش را گشود.
×خیلی وقته بهش گفتی . هنوز باهاش کنار نیومده؟
_نه.. فردا برم شرکت ؟ بگم کنسله و نمیام؟
×مگه قرارداد نبستی؟
_خب لغوش میکنم.
×پول لغو قراردادو داری؟
_قرض میکنم . نزول میگیرم.. چنگگ.. داره جلوی چشمام آب میشه.
×توام مثل ییبو شدی؟ مثلا ازش چندسال بزرگتری. حالا که تصمیم قطعی گرفتی دیگه نمیتونی بزنی زیرش. بنظرم براش بهترم هست.
جان چشمان سرخش را به چنگ دوخت و بی رمق پرسید .
_منظورت چیه؟
×خب ییبو بیست و دو سه سالشه ولی هنوز اخلاقاش بچگانه ست.
_اون بچه نیست.
×بنظر من که اینطور میاد. جلوی همه ادای پسرای تخسو درمیاره ولی درواقع دوست داره بشینه تا بقیه براش کاراشو بکنن.
_اینطوری نی..
×بزار حرفمو بزنم.. نمیگم از پس کاراش برنمیاد اتفاقا ادمیه که تو هر کاری وارد شه بهترین میشه. یادمه وقتی هنوز دانشجو بودیم رفت تو تیم فوتبال دانشگاه. درحالیکه چیز زیادی بلد نبود ولی با یکم تمرین کلی برای تیم مهندسی گل زد. یا مثلا همین موتور سواری. پیشرفتش واقعا عالیه .
_خب؟
×تو این مدت که نیستی یاد میگیره روی پای خودش بایسته . یاد میگیره وقتی میاد خونه لش نکنه تا تو برسی و با خستگی براش غذا درست کنی و ظرفاشو بشوری. یاد میگیره قبل مسابقه منتظر نباشه تا تو براش ویدیو بفرستی و انگیزه بگیره.
_این خیلی ظالمانه ست.
×دنیا ظالمه و آدماش بدتر.
چنگ با تک تک سلول هایش معنی ظلم را درک میکرد.
×وسیله هاتو جمع کردی؟
_چجوری جلوی ییبو اینکارو میکردم؟ همینجوریشم میام میبینم نشسته رو مبل گریه میکنه.
×من میبرمش بیرون.
نسکافه ش که تمام شد ییبو از توالت خارج شد. چشمان پف کرده ش خبر از اشکهایی می داد که تازه بند امده ست. چنگ بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد.
×میخوام ببرمت یه جایی.
بی اجازه به اتاق خوابشان رفت و اولین پالتویی که دید برداشت و به بغل ییبو پرت کرد.
×زود بپوش.
ییبو اخم کرد .
+نمیخوام بیام.
×مجبوری . به حرف گا گوش کن.
+نمیخوام.
×بندازمت رو کولم و ببرمت؟
ییبو پالتو که متعلق به جان بود پوشید. با صدایی لرزان گفت.
+من زود میام..جایی نریا.

LinJie _ Yizhan _ امتدادحيث تعيش القصص. اكتشف الآن