پارت 24

277 72 13
                                    

او را به دیوار کنار توالت چسباند.
اخم ظریفی بین ابروان جان نشست.
_چیکار میکنی؟
+چرا فکر میکنی میتونی جلوی من برهنه بگردی؟ من کریس نیستم.
با دست آزادش چانه ش را گرفت.
+تو .. خیلی خوشگلی.
سرش را در گردن جان فرو برد. بوییدن بهشت از تن جان لذت بخش ترین تجربه جهان بود. نفس عمیقی کشید و لبهایش را بدون تلاشی برای بوسیدن روی شانه جان گذاشت. با همین لمس ساده بدنش بشدت واکنش داد .همچنان که قلبش داشت از سینه ش بیرون میزد تنش آتش گرفت. آخرین باری که این چنین برای کسی سوخته کِی بود؟
یادش نمی آمد . از اخرین سکسش زمان زیادی میگذشت. در چندماه گذشته بجز در حمام عضوش سخت نشده بود.
_وانگ ییبو.
لحن جدی جان او را به خودش اورد.
کمرش را رها و با ملایمت کمکش کرد لباس بپوشد. از او دور شد تا کمی از شدت نفس هایش کاسته شود. نفس ها و ضربان قلبش غیرقابل کنترل بود.
جان سرفه کرد.
_سیگار یا ابجو داری؟
روی تخت نشست . ییبو حوله کوچک آبی رنگ روی سرش انداخت و با ماساژ دادن موهایش سعی در خشک کردنشان داشت.
+ندارم.
جان سرش را بالا اورد و به ییبو نگاه میکرد. سرش تقریبا تا سینه او میرسید قطعا تصمیم گرفته بود امروز مرد کوچکتر را از تپش قلب سکته دهد. موهای نیمه خشکش روی پیشانی ریخت و ییبو کمی دیگر ادامه داد. بعد سمتش خم شد.
+بدت میاد از این فاصله نگات میکنم؟
جان یکی دو سانت سرش را به چپ و راست تکان داد. ییبو دستش را روی سینه جان گذاشت و هلش داد . جان در حالیکه پاهایش هنوز از تخت اویزان بودند به نرمی روی تخت خوابید. این که رام ییبو شده حتی برای خودش هم بیگانه بود .
زانوهایش را روی تخت گذاشت و رویش خزید . سعی کرد زیاد به او نچسبد و حواسش به دست آسیب دیده ش بود. ساعدش را کنار سر جان گذاشت و دست دیگرش در موهایش مشغول نوازش شد. با صدایی نجوا گون صحبت میکرد.
+از این فاصله چی؟
_بدم نمیاد.
نگاه ییبو بین چشم ها و لبهایش چرخید .
+چرا ازم فرار نمیکنی؟
ملتمسانه ادامه داد.
+شیائو جان واقعا منو دوست نداری؟
اشک در چشم های جان حلقه زد. ییبو قبل اینکه آن قطرات الماس شکل از گوشه چشمش به سمت شقیقه هایش برود آنها را پاک کرد.
+هیشش چرا گریه میکنی. به جاش جوابمو بده.
_ تو.. الان با یکی دیگه قرار میزاری.
سرش را پایین برد و گونه جان را بوسید. جان کمی سرش را کج کرد و او با بوسه هایی نرم تا گوشش رفت. زمزمه کرد.
+گور باباش.
جان لرزید. ییبو به چشم هایش که باز هم پر از اشک شده بود خیره شد.
_ییبو.. ما آینده ای باهم نداریم.
اشک هایش سر خوردند .
_دیگه دیر شده فقط بیا همه چیزو تموم کنیم.
ییبو لبخند غمگینی زد.
+چندبار دیگه میخوای منو بشکنی؟
جان با دست راست هلش داد. روی تخت نشست و شروع به گریه ای تلخ کرد. ییبو چشمان نم دارش را بست. با اصرار بیشتر شاهد اشک های بیشتر این مرد خواهد بود؟
جان را سمت خودش چرخاند. روی زانوهایش بلند شد و جسم لاغرش را دراغوش کشید.
+باشه.. ببخشید .. من ترسوندمت . دیگه بهت نزدیک نمیشم.
اشک هایش روی موهای جان ریخت .
+بسه.. گریه نکن .. دیگه هیچ وقت اینکارو نمیکنم .
وقتی جان آرام شد موهایی که از اشکهای خودش خیس شده بود بوسید و به صورتش نگاه کرد . لعنت بر خالق این چهره که او را بینی و چشمان سرخ ، دلرباتر آفریده بود.
صورتش را بین دو دست گرفت.
+جان .. جان گا.. منو ببین.
وقتی نگاهشان به هم گره خورد ادامه داد.
+از امروز به بعد دوست هم می مونیم باشه؟ میتونی اینکارو برام بکنی؟ دیگه اذیتت نمیکنم.
جان هومی گفت.
ییبو با انگشت شست گونه اش را نوازش کرد.
+خیله خب دیگه گریه نکن. میخوای یه چیزی بخوریم؟ من میرم میخرم زود میام.
از اتاق خارج شد.
با نفس هایی عمیق سعی کرد اشکهایش را عقب براند. به اتاق جیانگ رفت و در زد.
در باز شد.
×ییبوو ..
با دیدن صورت او سریع بازویش را گرفت.
×چیشده ؟ خوبی؟
ییبو در اغوشش فرو رفت و هق هقی سوزناک سر داد.

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now