پارت 10

254 83 11
                                    

به هم اتاقی سمجش قول داده بود برای دیدن تمرین اسکیت برد برود.
_هوا سرده.
ییبو قلم طراحیش را از دستش کشید و از پشت میز بلندش کرد. پالتو طوسی رنگ را به سمتش نگه داشت تا بپوشد. جان کلافه دستانش را در پالتو فرو برد و بعد پوشیدنش دنبال ییبو راه افتاد. او اسکیت برد در دست ، دکمه اسانسور را زد.
+باید خوشحال باشی که وانگ بزرگ قراره مهارتشو بهت نشون بده .
_آره خیلی خوشحالم که وقتمو هدر میدی.
وارد اسانسور شدند. چند نفری داخل بودند و تا همکف حرفی نزدند. ییبو بردش را روی آسفالت انداخت و درحالیکه با یک پا خودش را به جلو هل می داد ، حواسش بود زیاد از جان جلو نیفتد. جان گام هایی سریع برمیداشت.
+همیشه انقد تند راه میری؟
_هومم عادتمه.
+چرا ؟
جان نگاهی به ییبو که روی برد قد بلندتر از همیشه بود انداخت.
_حتما تو زندگی قبلیم سلبریتی بودم و همش داشتم از طرفدارا فرار میکردم.
+احتمالا بودی. خیلی خوش قیافه ای.
_ممنون.
به خیابان منتهی به پارک که خیلی هم دور از خوابگاه نبود پیچیدند. صدای ترتر چرخ های برد کم کم داشت اعصاب جان را بهم میریخت. هوای پاییزی برای ییبو ازار دهنده بود و دستانش یخ میکرد.
+من چی؟ خوش قیافه م؟
_کیوتی.
+هاه من جذابم.
_بانمکی.
+جاان گا.
_چیه؟ دروغ بگم؟
با پایش به زمین ضربه ای زد و با سرعت از او دور شد. جان معمولا حوصله ی سرو کله زدن با کوچکتر ها را نداشت و سعی میکرد فاصله شان حفظ شود. ولی وانگ ییبو فرق داشت. او شیرین و دوست داشتنی بود. بی احترامی نمیکرد و صورت زیبایش دل هرکسی را میبرد. بلند گفت.
_رفتی؟ من برمیگردم خوابگاه.
+نه نرو.
_پس همونجا واستا تا بیام.
ییبو همچون کودکی با شیطنت میرفت و می آمد. دور جان میچرخید و چندبار بردش را بین پاهایش می گرداند و منتظر تشویق شدن از طرف جان می ماند.
جان از غرفه پارک دو نوشیدنی مانستر خرید و یکی به ییبو داد. ییبو بعد از سرکشیدن نیمی از آن پرسید.
+کارم چطوره؟
جان روی پله های کنار پیست نشست. چند نفر در حال تمرین با اسکیت های چهار چرخ و برد بودند . زیاد شلوغ نبود.
_خوبه.
+فقط خوبه؟
جان کمی چشمانش را جمع کرد.
_پوففف.. الان میخوای ازت تعریف کنم؟ زودیاک تولدت چیه؟ وقتی میگم خوبه یعنی خوبه دیگه!
ییبو بقیه نوشیدنی ش را سر کشید. در حالیکه به سمت پیست میرفت فریاد زد.
+من شیرم.
جان زیر لب غر زد.
_نهایتا یه پاپی کوچولو باشی!
ییبو با مهارت از بین موانع عبور میکرد. میپرید و از برد نمی افتاد. خیلی سریع بقیه دورش جمع شدند و از او میخواستند یادشان دهد چطور برد جوری میچرخد انگار به پاهایش چسبیده است. جان در دل تحسینش کرد و دوباره ذهنش درگیر چپترهایی شد که باید به زودی تحویل می داد.
به پیست نگاه میکرد ولی درواقع درک درستی از موقعیت نداشت تا اینکه صدای اخی شنید.
دو نوجوان اسکیت باز به ییبو برخورد کرده و سه نفر روی یکدیگر افتاده بودند.
نوشیدنی را کنار گذاشت و به سرعت بالای سرشان رفت. کمک کرد ییبو بلند شود و خاک احتمالی از کتش تکاند.
_خوبی؟
دست آن دو نوجوان را هم گرفت و بلندشان کرد.
_خوبید بچه ها؟
یکی از آنها دخترکی کوچک بود و کم مانده بود بزند زیر گریه. زانوی شلوارش خونی بود.
_خانوم کوچولو میتونی راه بری؟
دخترک اشکهایش را پاک کرد.
×میتونم. ببخشید تقصیر من بود.. پسرتونو ندیدم و خوردم بهش.
جان ناخوداگاه خندید. ییبو را جلو کشید.
_منظورت از پسرم اینه؟ با دقت نگاش کن. با این قد چجوری میتونه بچه من باشه؟
کسانی که دورشان جمع شده بودند همه خندیدند و دخترک تازه متوجه اشتباهش شد. بعد از معذرت خواهی کردن جان با خنده کمکش کرد و به همراه دوستش از پیست خارج شوند تا به وضعیت زانویش رسیدگی شود. با یک دست برد و با دست دیگرش بازوی ییبو را گرفت و روی برامدگی پله مانند نشاند.
_چرا حرف نمیزنی؟ حالت خوبه؟
ییبو با دو تیله مشکی چشمانش به جان زل زده بود. نمیتوانست چشم از او بگیرد وقتی اینگونه مراقبش است و اینچنین با موهایی پریشان در پیشانی سمتش خم شده.
+خیلی خوشگلی..
جان حس کرد کبریتی در قلبش روشن کردند که درخشش تا چشمانش دوید.
_احمق.. اگه خوبی پاشو بریم.
ییبو بردش را دوباره روی زمین گذاشت و به سمت خروجی پارک راه افتادند.
+خیلی تشنمه.
_چی میخوری؟
+یه مانستر توت فرنگی؟
جان از فروشگاه پارک برایش نوشیدنی دیگری خرید. قبل از اینکه ییبو آن را بگیرد دستش را عقب کشید.
_نیم لیترو کجات جا دادی؟ این دومیه.. برات ضرر داره.
+جاان اذیت نکن.
ابرویی بالا انداخت و برای نگاه کردن به چشمان ییبو سرش را بالا اورد.
_الان چی گفتی؟ من ازت بزرگترم باید مودب باشی.
+گفتم جان گا.
مچ جان را گرفت و به سمت خودش کشید ولی او دستش را بالاتر برد و یک قدم عقب رفت. ییبو مجبور شد از اسکیت بردش پایین بیاید. جان با خنده ای قوطی را بین دستانش چرخاند. حتی وقتی پسرک از ارنجش اویزان شده بود تسلیم نشد.
ییبو پوفی کرد و با یک قدم فاصله ایستاد.
+مگه برای من نخریدی؟ بده دیگه.
_چرا برای توعه ولی دوست دارم یه بار دیگه بگی.. باید منو چی صدا کنی؟
+گاا.. باید گا صدات کنم چون بزرگتری! نگاه کن برای یه مانستر چقد مسخره بازی درمیاره!
جان در قوطی را باز کرد و به دستش داد. با لبخندی پیروزمندانه به سوی خوابگاه راه افتاد. ییبو در دل اعتراف کرد این بدن لاغر آنقدرها هم ضعیف نیست! شاید بهتر است یکروز باشگاه بروند و ببیند او چه وزنه هایی میزند.
به دنبال جان رفت و قبل از رسیدن به خوابگاه با شیطنت گفت.
+شاید منظور اون دختربچه از پسرت چیز دیگه ای بود.
او در افکار مربوط به درس و کارش غرق بود و جمله ییبو را نشنید. ییبو هم شانه ای بالا انداخت و فرض را بر سادگیش گذاشت.

LinJie _ Yizhan _ امتدادWhere stories live. Discover now